میدانی

میدانی
دقیقا همه چیز از آن شبی شروع شد
که بدونِ "شب بخیر" گفتن هایِ همیشگی ات خوابیدی
و من گذاشتم به پایِ خستگی ات ،
و این "خستگی هایت"
هر شب بیشتر شد
تا اینکه نه من ذوقی برایِ حرف زدن داشتم
و نه تو حرفی برای گفتن ،
و حالا تمامِ شب ،
به این فکر میکنم که "حرف هایت" سهمِ چه کسی بود
که وقتی
به من میرسیدی تَه میکشید ...

سحر رستگار
دیدگاه ها (۳)

-تا به کی باشی‌و من پی به حضورت نبرم؟آرزوی منی، ای کاش به گو...

هروقت احساس کردید خوشحالی او مهم‌ تر از خوشحالی خودتان است، ...

چه را پنهـــان کنـم ؟....عشـــق است و پیـداستدریـن ... آشفتـ...

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست..#شهریار

### فصل دوم | پارت ششم نویسنده: Ghazal ات هنوز تو بغل جونگ...

همیشگی من

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط