من خدایم را دوست دارمعاشقانه و معصومانه

من خدایم را دوست دارم...عاشقانه و معصومانه!
بارها اتفاقاتی در زندگی‌ام پیش آمده که، حجم عظیم نگرانی بیخ گلویم را چسبیده و کارد به استخوان طاقتم رسیده...
پیش آمده که مستأصل و درمانده تسلیم زندگی، سرنوشت و آینده شدم و شبیه کودکی ناتوان، اشک تنها تسکین روزهایم شده...
اما میانِ تمامِ این اضطراب ها،
لابلای همین دغدغه‌های دلهره‌آوری که خونِ رگ‌هایم را خشک میکرد،
یادم نمی‌رفت خدایی هست که همیشه حضور پررنگش را در گوشه گوشه‌ی زندگی‌ام حس میکردم...
یادم نمی‌رفت که دستم را میگیرد...
حالم را خوب میکند و خودش
روی همه‌ی نگرانی‌هایم گَردِ معجزه می‌پاشد...
همان خدایی که دوستم دارد.‌.بدون آنکه خیری برایش داشته باشم...
بدون آنکه بنده‌ی کاملی باشم و کفه‌ی ترازوی خوبی‌هایم بیشتر از بدی‌هایم باشد..‌
خودم دیدم...حس کردم...نفس کشیدم...
دقایقی را که در اوج ناامیدی و غم نگاهش را از من و زندگی‌ام دریغ نکرد...
من خدایم را دوست دارم...عاشقانه و معصومانه!
و این شعر زیبا را هر لحظه به گوشِ جان زمزمه میکنم:
«گر نگهدار من آنست که من میدانم...شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.»



#𝐒𝐞𝐭𝐚𝐫𝐞𝐡_𝐊𝐢𝐦𝐢𝐲𝐚
دیدگاه ها (۰)

گاهی که دلتنگ می‌شومبه ماهی کوچک تُنگ نگاهی می‌کنمنه دریا دی...

وقتی می خندی، حس میکنم که چقدر حال دلم خوبه نگاهت بهترینطلوع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط