کف پاهایم پوست شهر را لمس می کند؛ زبر و خشن و خواستنی است
کف پاهایم پوست شهر را لمس میکند؛ زبر و خشن و خواستنی است؛ مثل زبری صورت مردانهای که صورتت را نوازش میکند. از کی زبری شهر؛ التیامبخش چشمهای من شد؟ که این چنین مردمکهایم در عطش پلشتی این شهر بیپدر و مادر؛ خیابانها و ساختمانها را بالا و پایین میکنند؟ عطش چشمهام... عطش پاهام... عطش تنی که دنبال تماشای خاکستری شهر از ارتفاع است... میلی سیر نشدنی به لمس کردن سقوطی که تمام وجودت را به تقلا میاندازد... دستهایم را بگیر آقا! تنی که رام شدن را نمیفهمد هر لحظه ممکن است سقوط را ببلعد. -تعدد دستهای سنگین مردانهای که سفت آرنجهایت را چسبیدهاند را به یاد بیاور؛ لبهای احاطه شده میان صورتی زبر که دوستت دارم را به بیرون سر میدهند را به یاد بیاور- چقدر سقوط میتواند وسوسهانگیز باشد! نه! سکوت باید باشد.. صدای نفسهای خستهای که هوای این شهر خاکستری را سرفه میکند باید باشد و زبری صورتی که مهار کردنت را نمیداند و... رفتن... نماندن... رام نشدن_____
پ.ن: نوشتن انگیزه میخواهد. سعی میکنم دوباره یادداشتهای توی مغزم را مکتوب کنم. بنویسم.
پ.ن: نوشتن انگیزه میخواهد. سعی میکنم دوباره یادداشتهای توی مغزم را مکتوب کنم. بنویسم.
۳۸۱
۲۸ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.