رمان انسانیت
#انسانیت
#پارت۱۲
جا خورد
قطعا جاهلانه سخن گفته!
وگرنه فرزاد همچین چیزی را نمیگفت
خوابش میآمد و به زور چشمانش را باز نگهداشته بود
(انقدر خسته و بیحوصله بود که به زور
جملهاش را به انتها رساند)
-پس اگه مشکل این نیست،چرا باید رئیس تو رو بکشه؟
-اینجا جای خوبی برای حرف زدن نیست!
نفس عمیقی کشی و دستانش مشت شد
واقعا حوصله سر بود
تکه تکه سخن میگفت که چه!
-حرفت رو بزن حوصلهات رو ندارم،صبا چند سال پیشم نیستم که به هر سازی که زدی برقصم!
این دختر چه موقع اینقدر شجاع شد
فرزاد اندکی خیرهاش شد و سپس آرام گفت:
-من یه اختلالی در محمولهای که تو رد کردی به وجود آوردم!
تعجبش برانگیخت
هوشیار شد
-منظورت چیه؟
-به جای شیشه و تریاک،شکر وارد کردی!
دهانش از فشار تعجب بازمانده بود
-بپا مگس نره توش،هوا گرمه!
شوخی کرد؟الان وقت این حرف ها نبود
با عصبانیت دهانش را بست،ولی از طرفی هم تعجب کرده
تا بهحال رنگ شیطنت را در چشمان این کوه یخ یا بهتر است بگوید برج زهرمار ندیده بود
(با لحنی پر تردید )
-داری شوخی میکنی؟
نچی کرد
صبا بی اختیار بدون اینکه جدی باشد کنجکاو پرسید:
-آخه چرا شکر؟نمک که ارزونتره!
فرزاد انتظار چنین سوال بچگانهای را نداشت
اما جوابش را داشت،پس گفت:
-چون من همیشه باید متفاوت باشم!
پوفی کشید
هه همیشه باید متفاوت باشه
چه مسخره!
اخم ظریفی بین ابروهایش به چشم میزد
-یعنی همه زحمتهای من به فنا رفت؟!
اینبار فرزاد نگاهی به اطراف انداخت و آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
-الان وقت این چرت و پرتا نیست،باید یه کاری کنیم!
#پارت۱۲
جا خورد
قطعا جاهلانه سخن گفته!
وگرنه فرزاد همچین چیزی را نمیگفت
خوابش میآمد و به زور چشمانش را باز نگهداشته بود
(انقدر خسته و بیحوصله بود که به زور
جملهاش را به انتها رساند)
-پس اگه مشکل این نیست،چرا باید رئیس تو رو بکشه؟
-اینجا جای خوبی برای حرف زدن نیست!
نفس عمیقی کشی و دستانش مشت شد
واقعا حوصله سر بود
تکه تکه سخن میگفت که چه!
-حرفت رو بزن حوصلهات رو ندارم،صبا چند سال پیشم نیستم که به هر سازی که زدی برقصم!
این دختر چه موقع اینقدر شجاع شد
فرزاد اندکی خیرهاش شد و سپس آرام گفت:
-من یه اختلالی در محمولهای که تو رد کردی به وجود آوردم!
تعجبش برانگیخت
هوشیار شد
-منظورت چیه؟
-به جای شیشه و تریاک،شکر وارد کردی!
دهانش از فشار تعجب بازمانده بود
-بپا مگس نره توش،هوا گرمه!
شوخی کرد؟الان وقت این حرف ها نبود
با عصبانیت دهانش را بست،ولی از طرفی هم تعجب کرده
تا بهحال رنگ شیطنت را در چشمان این کوه یخ یا بهتر است بگوید برج زهرمار ندیده بود
(با لحنی پر تردید )
-داری شوخی میکنی؟
نچی کرد
صبا بی اختیار بدون اینکه جدی باشد کنجکاو پرسید:
-آخه چرا شکر؟نمک که ارزونتره!
فرزاد انتظار چنین سوال بچگانهای را نداشت
اما جوابش را داشت،پس گفت:
-چون من همیشه باید متفاوت باشم!
پوفی کشید
هه همیشه باید متفاوت باشه
چه مسخره!
اخم ظریفی بین ابروهایش به چشم میزد
-یعنی همه زحمتهای من به فنا رفت؟!
اینبار فرزاد نگاهی به اطراف انداخت و آرام کنار گوشش زمزمه کرد:
-الان وقت این چرت و پرتا نیست،باید یه کاری کنیم!
۵.۹k
۳۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.