رمان اجبار شیرین
#رمان_اجبار_شیرین
#پارت_بیست_دوم
+ خب چخبرا مامانت اینا خوبن؟
بهار : خوبن گلم سلام دارم
باز سکوت کردم بهار انگار متوجه شده بود میخوام یه چیزی رو بگم ولی نمیتونم
بهار : دلی راحت باش حرفت رو بزن
+ حقیقتش راجب دانیاره
بهار : یعنی چی ؟ چیو باید درمورد اقا دانیار بهم بگی
+ به بین بهار تو دانیار مارو میشناسی ما از بچگی باهم بزرگ شدیم
دانیار پسری نیست که به این اسونی به کسی دل ببنده ، ولی من این چند وقته تمام حرکات دانیار رو زیر نظر داشتم
خودت حتما متوجه شدی ، تو برای دانیار فرق داری خلاصه کنم برات خطم کلوم داداشم قلبش برات لرزیده
بهار : چی میگی دلارام یه خورده به حرفی که میخوای بزنی فکر کن خواهرم دانیار تا سه هفته دیگه داره میره
+ بهار تو به اونا فکر نکن فقط بگو داداشم رو میخوای یانه؟
بهار : تو از کجا میدونی اون منو میخواد شاید تمام حساسیت هاش رو این بوده که از بچگی باهم بزرگ شدیم منو مثل تو میدونه
+ تو میدونی که دانیار نقاشیش خیلی خوبه ولی هیچ تصویری رو نمیتونه بکشه تا خود اون شخص روبروش باشه
بهار: اره میدونم
+ خب اگه میدونی این تابلو چی میگه
تابلویی که دانیار از تصویر بهار کشیده بود رو نشونش دادم
بهار : امکان نداره
+ فعلا که داره تازه تابلو رو زده به دیوار اتاقش
+ خب اره یا نه
بهار : نمیدونم
+ بهار به بین جواب دادن به من کار سختی نیس عزیزم فقط بگو اره یا نه
بهار سکوت کرد سکوتش رو به معنی اره گذاشتم و گفتم
+ از قدیم گفتن سکوت به معنی اره است
با مامانت اینا صحبت کن
پنجشنبه شب با مادرجون ، پدر جون میایم
بهار خندید
+ خب زن داداش خلم پاشو بریم اتاق
با این حرفم جیغ جیغ بهار بلند شد
بهار : گمشو بیشعور گاو
یه چشمک بهش زدم و با بهار رفتیم به سمت اتاق دانیار تابلو رو سر جاش گذاشتم به بهار گفتم
+ بهار جان شما همین جا بمون
بهار : نه من تو اتاق دانیار نمی مونم
میام اتاق خودت دراز میکشیدم
+ عزیزم تا من به دانیار زنگ نزنم نمیاد خونه تو همین جا بمون استراحت کن من وسط اتاقم نربه شیشه است میخوام به ماه بانو بگم جارو کنه
بهار : باشه فقط جارو کردی بگو زود برگردم اتاقت میترسم دانیار بیاد
+باشه گلم
*دانیار*
میخواستم برگردم خونه ولی خیلی استرس داشتم نمیدونستم بهار رفته یانه چی به دلارام گفته
دلو زدم به دریا به سمت خونه رفتم اروم وارد شدم کسی نبود حدس زدم بهار هنوز نرفته اروم از پله ها بالا رفتم در اتاق رو که باز کردم جا خوردم یه جسم نحیف کوچیک رو تختم دراز کشیده بود
اروم جلو رفتم با دیدن بهار قلبم شروع کرد به زدن
اروم نشستم رو صندلی کنار تخت و خیره شدم به دختری که باعث زدن قلبم بود
#پارت_بیست_دوم
+ خب چخبرا مامانت اینا خوبن؟
بهار : خوبن گلم سلام دارم
باز سکوت کردم بهار انگار متوجه شده بود میخوام یه چیزی رو بگم ولی نمیتونم
بهار : دلی راحت باش حرفت رو بزن
+ حقیقتش راجب دانیاره
بهار : یعنی چی ؟ چیو باید درمورد اقا دانیار بهم بگی
+ به بین بهار تو دانیار مارو میشناسی ما از بچگی باهم بزرگ شدیم
دانیار پسری نیست که به این اسونی به کسی دل ببنده ، ولی من این چند وقته تمام حرکات دانیار رو زیر نظر داشتم
خودت حتما متوجه شدی ، تو برای دانیار فرق داری خلاصه کنم برات خطم کلوم داداشم قلبش برات لرزیده
بهار : چی میگی دلارام یه خورده به حرفی که میخوای بزنی فکر کن خواهرم دانیار تا سه هفته دیگه داره میره
+ بهار تو به اونا فکر نکن فقط بگو داداشم رو میخوای یانه؟
بهار : تو از کجا میدونی اون منو میخواد شاید تمام حساسیت هاش رو این بوده که از بچگی باهم بزرگ شدیم منو مثل تو میدونه
+ تو میدونی که دانیار نقاشیش خیلی خوبه ولی هیچ تصویری رو نمیتونه بکشه تا خود اون شخص روبروش باشه
بهار: اره میدونم
+ خب اگه میدونی این تابلو چی میگه
تابلویی که دانیار از تصویر بهار کشیده بود رو نشونش دادم
بهار : امکان نداره
+ فعلا که داره تازه تابلو رو زده به دیوار اتاقش
+ خب اره یا نه
بهار : نمیدونم
+ بهار به بین جواب دادن به من کار سختی نیس عزیزم فقط بگو اره یا نه
بهار سکوت کرد سکوتش رو به معنی اره گذاشتم و گفتم
+ از قدیم گفتن سکوت به معنی اره است
با مامانت اینا صحبت کن
پنجشنبه شب با مادرجون ، پدر جون میایم
بهار خندید
+ خب زن داداش خلم پاشو بریم اتاق
با این حرفم جیغ جیغ بهار بلند شد
بهار : گمشو بیشعور گاو
یه چشمک بهش زدم و با بهار رفتیم به سمت اتاق دانیار تابلو رو سر جاش گذاشتم به بهار گفتم
+ بهار جان شما همین جا بمون
بهار : نه من تو اتاق دانیار نمی مونم
میام اتاق خودت دراز میکشیدم
+ عزیزم تا من به دانیار زنگ نزنم نمیاد خونه تو همین جا بمون استراحت کن من وسط اتاقم نربه شیشه است میخوام به ماه بانو بگم جارو کنه
بهار : باشه فقط جارو کردی بگو زود برگردم اتاقت میترسم دانیار بیاد
+باشه گلم
*دانیار*
میخواستم برگردم خونه ولی خیلی استرس داشتم نمیدونستم بهار رفته یانه چی به دلارام گفته
دلو زدم به دریا به سمت خونه رفتم اروم وارد شدم کسی نبود حدس زدم بهار هنوز نرفته اروم از پله ها بالا رفتم در اتاق رو که باز کردم جا خوردم یه جسم نحیف کوچیک رو تختم دراز کشیده بود
اروم جلو رفتم با دیدن بهار قلبم شروع کرد به زدن
اروم نشستم رو صندلی کنار تخت و خیره شدم به دختری که باعث زدن قلبم بود
۹.۵k
۲۲ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.