رمان اجبار شیرین
#رمان_اجبار_شیرین
#پارت_بیستم
*************************
یک هفته بود که ویلا بودیم و فردا صبح میخواستیم برگردیم تو این هفته خیلی تو فکر دانیار و بهار بودم میخواستم باهاش حرف بزنم ولی نمی تونستم تو فکر بودم که یهو یه دست محکم خورد پشت کمرم برگشتم دیدم ترنجه
+ای خدا نکشت
ترنج :چی شده دلی جون تو فکری چیزی شده
با صدایی خیلی آروم گفتم
+نه چیزی نیست
ترنج:خب بیا بریم داخل هوا سرده بریم وسایل رو جمع کنیم
+باشه
به همراه ترنج داخل رفتیم و با دخترا وسایل هارو جمع کردیم ....
خسته شده بودم به سمت اتاقم رفتم دراز کشیدم کم کم چشام گرم شد
************************************
صبح بانوازشی دستی روی موهام چشام رو باز کردم دانیار بود
دانیار :سلام خواهر گلم عشق داداش جیگر خودم
+هووو چی شده اول صبحی
دانیار :پاشو بیا بیرون کارت دارم
+باوووش
رفت بیرون یعنی دانیار چی میخواد بهم بگه رفتم سمت سرویس آبی به صورتم زدم و رفتم پیش دانیار
+جانم داداش
دانیار: بیا نزدیکتر
رفتم سمتش بلندم کرد و گرفتم تو بغلش -
دانیار :دلارام
+جان
دانیار:میدونی چقد دوست دارم
+ داداشم حرفت رو بگو
دانیار : من مممن فکر کنم قلبم لرزیده
فکر کنم دل داده بهار شدم
نمیدونستم چی بگم دست و پام رو گم کرده بودم
+بهش گفتی
دانیار: نه
که یهو مهرداد و پوریا اومدن سمتمون پوریا گفت
پوریا : بابا انقدر این دخترو لوسش نکن
حرفش تموم نشده بود دانیار گفت
دانیار:شینیم بینیم باوو
یکی یکی دیگه همه اومدن بیرون و آماده حرکت شدیم
سوار ماشین که شدم هنسفری هامو داخل گوشم گذاشتم و چشامو بستم ............................................
دانیار : دلی پاشو گلم رسیدیم بیا بریم تو بعد میایم وسایل رو از ماشین میاریم
+ خواب الو گفتم باشه داداش
دانیار پیاده شد و در رو بست منم در رو باز کردم که پیاده شم پام به لبه ماشین گیر کرد و قبل از اینکه به زمین برخورد کنم با یه تن محکم که آغوشش اَمن ترین جام بود برخورد کردم
همون طور که تو بغل دانیار بودم در ماشین رو بست و حرکت کرد سمت خونه
منو گذاشت پایین و گفت
دانیار : لباس هاتو عوض کن بیا اتاقم
سریع یه دوش ۵دقیقه ای گرفتم و لباس هامو پوشیدم رفتم سمت اتاق دانیار در زدم
دانیار :بیا تو
داخل شدم رو تخت نشسته بود رفتم پیشش نشستم و گفتم چیه داداش
بدون اینکه چیزی بگه منو کشید تو بغلش و همراه خودش خوابوند رو تخت
کار عجیبی نکرده بود هر وقت میدونست یکم حالم درس نیست منو تو بغلش میکشید همینطور که نفساش به پیشونیم میخورد یه دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود دست دیگه شم رو موهام بود کمی نگذشت که خوابم برد ....
#پارت_بیستم
*************************
یک هفته بود که ویلا بودیم و فردا صبح میخواستیم برگردیم تو این هفته خیلی تو فکر دانیار و بهار بودم میخواستم باهاش حرف بزنم ولی نمی تونستم تو فکر بودم که یهو یه دست محکم خورد پشت کمرم برگشتم دیدم ترنجه
+ای خدا نکشت
ترنج :چی شده دلی جون تو فکری چیزی شده
با صدایی خیلی آروم گفتم
+نه چیزی نیست
ترنج:خب بیا بریم داخل هوا سرده بریم وسایل رو جمع کنیم
+باشه
به همراه ترنج داخل رفتیم و با دخترا وسایل هارو جمع کردیم ....
خسته شده بودم به سمت اتاقم رفتم دراز کشیدم کم کم چشام گرم شد
************************************
صبح بانوازشی دستی روی موهام چشام رو باز کردم دانیار بود
دانیار :سلام خواهر گلم عشق داداش جیگر خودم
+هووو چی شده اول صبحی
دانیار :پاشو بیا بیرون کارت دارم
+باوووش
رفت بیرون یعنی دانیار چی میخواد بهم بگه رفتم سمت سرویس آبی به صورتم زدم و رفتم پیش دانیار
+جانم داداش
دانیار: بیا نزدیکتر
رفتم سمتش بلندم کرد و گرفتم تو بغلش -
دانیار :دلارام
+جان
دانیار:میدونی چقد دوست دارم
+ داداشم حرفت رو بگو
دانیار : من مممن فکر کنم قلبم لرزیده
فکر کنم دل داده بهار شدم
نمیدونستم چی بگم دست و پام رو گم کرده بودم
+بهش گفتی
دانیار: نه
که یهو مهرداد و پوریا اومدن سمتمون پوریا گفت
پوریا : بابا انقدر این دخترو لوسش نکن
حرفش تموم نشده بود دانیار گفت
دانیار:شینیم بینیم باوو
یکی یکی دیگه همه اومدن بیرون و آماده حرکت شدیم
سوار ماشین که شدم هنسفری هامو داخل گوشم گذاشتم و چشامو بستم ............................................
دانیار : دلی پاشو گلم رسیدیم بیا بریم تو بعد میایم وسایل رو از ماشین میاریم
+ خواب الو گفتم باشه داداش
دانیار پیاده شد و در رو بست منم در رو باز کردم که پیاده شم پام به لبه ماشین گیر کرد و قبل از اینکه به زمین برخورد کنم با یه تن محکم که آغوشش اَمن ترین جام بود برخورد کردم
همون طور که تو بغل دانیار بودم در ماشین رو بست و حرکت کرد سمت خونه
منو گذاشت پایین و گفت
دانیار : لباس هاتو عوض کن بیا اتاقم
سریع یه دوش ۵دقیقه ای گرفتم و لباس هامو پوشیدم رفتم سمت اتاق دانیار در زدم
دانیار :بیا تو
داخل شدم رو تخت نشسته بود رفتم پیشش نشستم و گفتم چیه داداش
بدون اینکه چیزی بگه منو کشید تو بغلش و همراه خودش خوابوند رو تخت
کار عجیبی نکرده بود هر وقت میدونست یکم حالم درس نیست منو تو بغلش میکشید همینطور که نفساش به پیشونیم میخورد یه دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود دست دیگه شم رو موهام بود کمی نگذشت که خوابم برد ....
۷.۷k
۲۲ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.