●○•
●○•
#آیه_های_جنون
#قسمت_سوم
#بخش_سوم
بدون اینڪہ چشم از امیرمهدے بگیرم گفتم:نورا بیا درو نگہ دار!
حسام متعجب نگاهم ڪرد!
نورا ڪنارم آمد و در را گرفت،سریع وارد ڪوچہ شدم،حسام با شڪ نگاهم میڪرد،بدون اینڪہ نگاهش ڪنم ڪنارش رفتم و دستانم را بہ سمت امیرمهدے دراز ڪردم:بیا خالہ!
امیر مهدے لبانش را غنچہ ڪرد نگاهے بہ پدرش و سپس بہ من انداخت و سریع بغلم آمد.
حسام دستش را بہ سمت من دراز ڪرد و گفت:ڪجا میبریش؟!
چندتا از همسایہ ها نگاهمان میڪردند،خواست بہ سمتم بیاید ڪہ سریع امیرمهدے را بہ سمتش دراز ڪردم،پاهاے امیرمهدے در هوا بلند شد و خورد بہ صورت حسام.
با دست صورتش را گرفت،سریع نورا را بہ داخل حیاط هل دادم وارد خانہ شدم،در را بستم.
نفس نفس زنان بہ در تڪیہ دادم،مریم و نورا با چشمانے گرد شدہ نگاهم میڪردند.
نورا همانطور ڪہ بہ من خیرہ شدہ بود گفت:اوہ!اَڪشن!
هر سہ باهم زدیم زیر خندہ.
در مشڪلات هم میخندیدیم!
امیدمهدے از بغلم پایین رفت و بہ سمت مریم دوید،مریم محڪم در آغوشش گرفت.
صداے حسام بلند شد:دارم براتون!
نورا در حالے ڪہ وارد خانہ میشد گفت:برم یہ پارچ آب قند درست ڪنم بخوریم!
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
در اتاق خواب روے شڪم دراز ڪشیدہ بودم و ڪتاب عربے ام پیش رویم باز بود،یاسین هم رو بہ رویم مشغول نوشتن از روے درسش بود.
امیرمهدے هم روے ڪمرم دراز ڪشیدہ بود و با ریشہ هاے شالم بازے میڪرد،دستم را زیر چانہ ام گذاشتہ بودم و با چشمانم متن ڪتاب را میخواندم.
صداے صحبت ڪردن پدرم و مریم مے آمد.
مریم تقریبا داد میزد!
حسام ڪہ عصر حریف ما نشد،رفتہ بود محل ڪار پدرم و گلہ ڪردہ بود.
نورا حوصلہ ے بحث نداشت،با طاها بیرون رفت.
من و یاسین و امیرمهدے هم براے نخودسیاہ در اتاق چپیدہ بودیم.
صداها نمیگذاشت تمرڪز ڪنم،بہ امیرمهدے گفتم:جیگر خالہ!
امیرمهدے بلند گفت:جاااانہ جیگر!
خندہ ام گرفت،نورا یادش دادہ بود.
_میشہ گوشامو بگیرے؟
_چَش!
دو دستش را روے دو گوشم گذاشت،صداها بلندتر شد.
حسام هم بلند صحبت میڪرد.
یاسین نگاهے بہ در اتاق انداخت،گرفتہ بود.
صورتش را بہ سمت من برگرداند،لبخندے زدم و دوبارہ سرم را پایین انداختم.
یڪے چند تقہ بہ در زد،امیرمهدے سریع از روے ڪمرم بلند شد و بہ سمت در دوید.
همانطور ڪہ دستش را براے گرفتن دستگیرہ ے در بالا میبرد روے پنجہ هاے پاهایش ایستاد و با ڪمے تقلا دستگیرہ را ڪشید.
پدرم در چهارچوب در ظاهر شد.
از روے زمین بلند شدم.
پدرم دستے بہ سر امیرمهدے ڪشید و گفت:با دایے یاسین برید حیاط بازے ڪنید.
امیرمهدے سرش را بہ سمت یاسین برگرداند،یاسین بہ من چشم دوخت.
بہ یاسین گفتم:برید داداش!
یاسین با اڪراہ بلند شد و دست امیرمهدے را گرفت،باهم از اتاق خارج شدند.
حسام نزدیڪ در نشستہ بود و با اخم بہ من زل زدہ بود.
✍ 🏻 نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:leilysoltaniii
https://t.me/joinchat/AAAAAEkU1CC-SvlAqrtMYg
#آیه_های_جنون
#قسمت_سوم
#بخش_سوم
بدون اینڪہ چشم از امیرمهدے بگیرم گفتم:نورا بیا درو نگہ دار!
حسام متعجب نگاهم ڪرد!
نورا ڪنارم آمد و در را گرفت،سریع وارد ڪوچہ شدم،حسام با شڪ نگاهم میڪرد،بدون اینڪہ نگاهش ڪنم ڪنارش رفتم و دستانم را بہ سمت امیرمهدے دراز ڪردم:بیا خالہ!
امیر مهدے لبانش را غنچہ ڪرد نگاهے بہ پدرش و سپس بہ من انداخت و سریع بغلم آمد.
حسام دستش را بہ سمت من دراز ڪرد و گفت:ڪجا میبریش؟!
چندتا از همسایہ ها نگاهمان میڪردند،خواست بہ سمتم بیاید ڪہ سریع امیرمهدے را بہ سمتش دراز ڪردم،پاهاے امیرمهدے در هوا بلند شد و خورد بہ صورت حسام.
با دست صورتش را گرفت،سریع نورا را بہ داخل حیاط هل دادم وارد خانہ شدم،در را بستم.
نفس نفس زنان بہ در تڪیہ دادم،مریم و نورا با چشمانے گرد شدہ نگاهم میڪردند.
نورا همانطور ڪہ بہ من خیرہ شدہ بود گفت:اوہ!اَڪشن!
هر سہ باهم زدیم زیر خندہ.
در مشڪلات هم میخندیدیم!
امیدمهدے از بغلم پایین رفت و بہ سمت مریم دوید،مریم محڪم در آغوشش گرفت.
صداے حسام بلند شد:دارم براتون!
نورا در حالے ڪہ وارد خانہ میشد گفت:برم یہ پارچ آب قند درست ڪنم بخوریم!
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
در اتاق خواب روے شڪم دراز ڪشیدہ بودم و ڪتاب عربے ام پیش رویم باز بود،یاسین هم رو بہ رویم مشغول نوشتن از روے درسش بود.
امیرمهدے هم روے ڪمرم دراز ڪشیدہ بود و با ریشہ هاے شالم بازے میڪرد،دستم را زیر چانہ ام گذاشتہ بودم و با چشمانم متن ڪتاب را میخواندم.
صداے صحبت ڪردن پدرم و مریم مے آمد.
مریم تقریبا داد میزد!
حسام ڪہ عصر حریف ما نشد،رفتہ بود محل ڪار پدرم و گلہ ڪردہ بود.
نورا حوصلہ ے بحث نداشت،با طاها بیرون رفت.
من و یاسین و امیرمهدے هم براے نخودسیاہ در اتاق چپیدہ بودیم.
صداها نمیگذاشت تمرڪز ڪنم،بہ امیرمهدے گفتم:جیگر خالہ!
امیرمهدے بلند گفت:جاااانہ جیگر!
خندہ ام گرفت،نورا یادش دادہ بود.
_میشہ گوشامو بگیرے؟
_چَش!
دو دستش را روے دو گوشم گذاشت،صداها بلندتر شد.
حسام هم بلند صحبت میڪرد.
یاسین نگاهے بہ در اتاق انداخت،گرفتہ بود.
صورتش را بہ سمت من برگرداند،لبخندے زدم و دوبارہ سرم را پایین انداختم.
یڪے چند تقہ بہ در زد،امیرمهدے سریع از روے ڪمرم بلند شد و بہ سمت در دوید.
همانطور ڪہ دستش را براے گرفتن دستگیرہ ے در بالا میبرد روے پنجہ هاے پاهایش ایستاد و با ڪمے تقلا دستگیرہ را ڪشید.
پدرم در چهارچوب در ظاهر شد.
از روے زمین بلند شدم.
پدرم دستے بہ سر امیرمهدے ڪشید و گفت:با دایے یاسین برید حیاط بازے ڪنید.
امیرمهدے سرش را بہ سمت یاسین برگرداند،یاسین بہ من چشم دوخت.
بہ یاسین گفتم:برید داداش!
یاسین با اڪراہ بلند شد و دست امیرمهدے را گرفت،باهم از اتاق خارج شدند.
حسام نزدیڪ در نشستہ بود و با اخم بہ من زل زدہ بود.
✍ 🏻 نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:leilysoltaniii
https://t.me/joinchat/AAAAAEkU1CC-SvlAqrtMYg
۳.۲k
۲۸ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.