آسمان است و خسوف قمرش معلوم است
آسمان است و خسوف قمرش معلوم است
غربت بی حد او از سفرش معلوم است
کوله بار سفر آخرتش را بسته
از مناجات و نماز سحرش معلوم است
موی آشفته و اوضاع به هم ریختهاش
با عبایی که کشیده به سرش معلوم است
دو قدم راه نرفته چقدر میافتد
ناتوان بودنش از زخم پرش معلوم است
به زمین خوردن او ارثیۀ مادری است
درد پیچیده به پهلوش اثرش معلوم است
وسط حجرۀ در بسته به خود میپیچد
اثر زهر به روی جگرش معلوم است
خواهرش نیست ببیند چه سرش آمده است
ولی از حالت بغض پسرش معلوم است
لب او سرخ شد اما به خدا چوب نخورد
مجلس شام به چشمان ترش معلوم است
روی خاک است ولی زیر سم اسب نرفت
روضۀ عصر دهم در نظرش معلوم است
نعلها بود که محکم روی پیکر میرفت
یک نفر در طلب جایزه با سر میرفت
شاعر:محمد فردوسی
غربت بی حد او از سفرش معلوم است
کوله بار سفر آخرتش را بسته
از مناجات و نماز سحرش معلوم است
موی آشفته و اوضاع به هم ریختهاش
با عبایی که کشیده به سرش معلوم است
دو قدم راه نرفته چقدر میافتد
ناتوان بودنش از زخم پرش معلوم است
به زمین خوردن او ارثیۀ مادری است
درد پیچیده به پهلوش اثرش معلوم است
وسط حجرۀ در بسته به خود میپیچد
اثر زهر به روی جگرش معلوم است
خواهرش نیست ببیند چه سرش آمده است
ولی از حالت بغض پسرش معلوم است
لب او سرخ شد اما به خدا چوب نخورد
مجلس شام به چشمان ترش معلوم است
روی خاک است ولی زیر سم اسب نرفت
روضۀ عصر دهم در نظرش معلوم است
نعلها بود که محکم روی پیکر میرفت
یک نفر در طلب جایزه با سر میرفت
شاعر:محمد فردوسی
- ۳۸۳
- ۲۷ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط