فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۳۳
کوک : چیییییییی؟؟؟
بابا کوک : درست شنیدی با زهر ۶۵۲ !!کوک خیره نگاهش میکنه و عصبانیت کل وجودشو پر میکنه که باباش ادامه میده
بابا کوک : حتی اگر هم ببازم ... نمیزارم تو برنده شی !
کوک : ای بی همه چیزززز
کوک میره سمت باباش و یقیه اش رو میگیره و شروع میکنه به داد و بیداد کردن کوک : خیلی کثیفییییی
که کادر بیمارستان میان و کوک رو میکشن کنار کوک در حالی که تلاش میکرد از دستشون خلاص شه و بره پیش باباش میگه : ولم کنین حروم زاده هاااا ... نمیدونید اون چه غلطی کرده ... ولم کنین
اما اونا همچنان کوک رو میکشن و کوک چند ثانیه ساکت میمونه و بعد نگاهی به پدرش میکنه و میگه :
کوک: فقط دعا کن ا.ت زنده بمونه ... که اگه نمونه ... مطمئن باش دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم و میدونی این یعنی چی ؟ نمیدونی ... بزار بهت بگم ... اون موقع تو خیلی چیزا برای از دست دادن داری ... کاری باهات میکنم که هر لحظه هزار بار آرزوی مرگ کنی !
کادر بیمارستان بلاخره کوک رو کشیدن بیرون و شروع کردن به سوال پیچ کردنش !
... : این چه کاریه اقا؟
... : اینجا بیمارستانه هااا
... : چرا به یه بیمار حمله میکنی ؟
... : برات دردسر میشه ...
... : براش دردسر شده !
کوک : خفه شین .. فرمانده بیا ببین اینا چی میگن ... دردشون پوله دیگه !
کادر بیمارستان با تعجب به کوک خیره نگاه میکنن که کوک بی احساس و سرد با یه چشم غره میره ...
... : اون چش بود؟
... : نمیدونم
... : یعنی ..
فرمانده: خب خب ... من چجوری میتونم مشکلتون رو حل کنم ... ؟
ویو کوک :
رفتم پیش ا.ت ... با اینکه اجازه اش رو نداشتم وارد اتاق شدم ... چون همه کادر درگیر اون جر و بحث من و بابا بودن کسی متوجه من نشد ... روی صندلی کنار تخت ا.ت نشستم و آروم لب زدم :
ا.ت ؟ اونجایی ؟
من یه بار از دستت دادم نمیخوام دوباره از دستت بدم ... نمیتونم ... نمیخوام...قلب من تحملش رو نداره !
دارم دیوونه میشم ... ا.ت ... لطفا قوی بمون ... لطفا زنده بمون !
اون دیوانه چطوری زهر ۶۵۲ رو پیدا کرده ...
توی افکارم غرق شده بودم و همین طور آروم افکارمو به زبون میآوردم ردی از گرما روی صورتم حس کردم ... ناخواسته بدون اینکه بفهمم داشتم گریه میکردم ...
کوک : ا.ت ... من مامانم رو از دست دادم ... بابام هم که اونه ... من واقعا تحمل از دست دادن تو یکی رو ندارم ... تو تمام دنیامی ... میفهمی؟
کوک سرشو میبره نزدیک گوش ا.ت و میگه : دوستت دارم ..
و بعد آروم از ا.ت فاصله میگیره و میاد بیرون ... و با ناراحتی و نا امیدی در رو میبنده که فرمانده و بقیه میریزن سرش
فرمانده: کجا بودی ؟
... : یعنی که چی ؟
... : مگه اجازه ورود داشتی؟
کوک نگاهی بهشون میکنه و با بی حالی میگه : مراقب ا.ت باشید
و بعد با حالتی جدی میگه : من یه سری کار دارم که باید انجامشون بدم
پارت : ۳۳
کوک : چیییییییی؟؟؟
بابا کوک : درست شنیدی با زهر ۶۵۲ !!کوک خیره نگاهش میکنه و عصبانیت کل وجودشو پر میکنه که باباش ادامه میده
بابا کوک : حتی اگر هم ببازم ... نمیزارم تو برنده شی !
کوک : ای بی همه چیزززز
کوک میره سمت باباش و یقیه اش رو میگیره و شروع میکنه به داد و بیداد کردن کوک : خیلی کثیفییییی
که کادر بیمارستان میان و کوک رو میکشن کنار کوک در حالی که تلاش میکرد از دستشون خلاص شه و بره پیش باباش میگه : ولم کنین حروم زاده هاااا ... نمیدونید اون چه غلطی کرده ... ولم کنین
اما اونا همچنان کوک رو میکشن و کوک چند ثانیه ساکت میمونه و بعد نگاهی به پدرش میکنه و میگه :
کوک: فقط دعا کن ا.ت زنده بمونه ... که اگه نمونه ... مطمئن باش دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم و میدونی این یعنی چی ؟ نمیدونی ... بزار بهت بگم ... اون موقع تو خیلی چیزا برای از دست دادن داری ... کاری باهات میکنم که هر لحظه هزار بار آرزوی مرگ کنی !
کادر بیمارستان بلاخره کوک رو کشیدن بیرون و شروع کردن به سوال پیچ کردنش !
... : این چه کاریه اقا؟
... : اینجا بیمارستانه هااا
... : چرا به یه بیمار حمله میکنی ؟
... : برات دردسر میشه ...
... : براش دردسر شده !
کوک : خفه شین .. فرمانده بیا ببین اینا چی میگن ... دردشون پوله دیگه !
کادر بیمارستان با تعجب به کوک خیره نگاه میکنن که کوک بی احساس و سرد با یه چشم غره میره ...
... : اون چش بود؟
... : نمیدونم
... : یعنی ..
فرمانده: خب خب ... من چجوری میتونم مشکلتون رو حل کنم ... ؟
ویو کوک :
رفتم پیش ا.ت ... با اینکه اجازه اش رو نداشتم وارد اتاق شدم ... چون همه کادر درگیر اون جر و بحث من و بابا بودن کسی متوجه من نشد ... روی صندلی کنار تخت ا.ت نشستم و آروم لب زدم :
ا.ت ؟ اونجایی ؟
من یه بار از دستت دادم نمیخوام دوباره از دستت بدم ... نمیتونم ... نمیخوام...قلب من تحملش رو نداره !
دارم دیوونه میشم ... ا.ت ... لطفا قوی بمون ... لطفا زنده بمون !
اون دیوانه چطوری زهر ۶۵۲ رو پیدا کرده ...
توی افکارم غرق شده بودم و همین طور آروم افکارمو به زبون میآوردم ردی از گرما روی صورتم حس کردم ... ناخواسته بدون اینکه بفهمم داشتم گریه میکردم ...
کوک : ا.ت ... من مامانم رو از دست دادم ... بابام هم که اونه ... من واقعا تحمل از دست دادن تو یکی رو ندارم ... تو تمام دنیامی ... میفهمی؟
کوک سرشو میبره نزدیک گوش ا.ت و میگه : دوستت دارم ..
و بعد آروم از ا.ت فاصله میگیره و میاد بیرون ... و با ناراحتی و نا امیدی در رو میبنده که فرمانده و بقیه میریزن سرش
فرمانده: کجا بودی ؟
... : یعنی که چی ؟
... : مگه اجازه ورود داشتی؟
کوک نگاهی بهشون میکنه و با بی حالی میگه : مراقب ا.ت باشید
و بعد با حالتی جدی میگه : من یه سری کار دارم که باید انجامشون بدم
۱۸.۰k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.