فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت : ۳۲
که پذیرش چیزی بهشون میگه که حالشون رو از این رو به اون رو میکنه ...
خانمه پذیرش : عااام آقای جئون هم خبر خوب دارم هم بد !
کوک در حالی که با دستش اشک هاش رو پاک میکنه میگه : بد ؟ دوباره ؟
خانمه : بله متاسفانه... خانم کیم ا.ت از بیهوشی رفتن به ... به کما !
کوک : هاااا؟؟؟
خانمه سریع ادامه میده : آره... اما در عوض فرمانده و پدرتون به هوش اومدن !
کوک : پدرم به درک ...
خانم پذیرش با تعجب نگاهش میکنه که سریع یکی از فرماندهان میگه : عااااا ... خانم ایشون رابطه خوبی با پدرشون ندارن .. الانم ناراحتن حرفاشون دست خودشون نیست !
کوک با تعجب به سمت فرمانده بر میگرده و اون یکمی کوک رو عقب میزنه و جلوی پذیرش می ایسته و میگه : میشه فرمانده یا پدرشون رو ملاقات کرد ؟
خانم پذیرش با تعجب بهشون خیره میشه و آروم دستش رو میبره به سمت دکمه های کیبورد و چند حرف تایپ میکنه و بعد نگاهی پر تعجب به سر تا پای اونا میکنه و میگه : بله .. میتونین
کوک : چرا انقدر لفتش میدی آخه؟
خانمه : بله ؟
فرمانده آروم کوک رو میبره کنار و میگه : ممنون
و بعد سریع کوک رو میکشه و میبره
فرمانده : کوک نمیخوای دعوا شه که ؟!
کوک : فقط تهیونگ میتونه منو به اسم کوچیک صدا کنه ... بهم میگی قربان یا ارباب فهمیدی ؟
فرمانده: بله ... قربان ....
کمی بعد میرسن به اتاق ها کوک آروم از پشت شیشه نسبتا مات ا.ت رو تماشا میکنه
که آروم نفس میکنه و کوک لبخند میزنه و میگه:
کوک : لطفا قوی بمون ا.ت ...
کوک بعدش میره پیش فرمانده...
کوک : سلام .. تهیونگ
تهیونگ: سلام ... قربان ! (صدای ضعیف و با سرفه )
کوک : بهم بگو کوک ... رفیق من ...
تهیونگ: اما ...
کوک : اما و اگر نداره دیگه ... وقتی نبودی خیلی تنها بودم (بغض)
تهیونگ: منم .... وقتی اون شب توی خونه ی ... پدرت بودیم .... دلم میخواست همیشه دوست بمونیم (سرفه و صدای ضعیف)
کوک : بابا ...
تهیونگ: چی ؟
کوک : هیچی... من دیگه میرم ... بازم بهت سر میزنم
تهیونگ با تکون دادن ملایم سرش تایید کرد و کوک هم آروم از اتاق خارج شد و رفت توی اتاق پدرش ... سر و صورت پدرش زخمی بود و به سختی نفس میکشید
کوک : سلام پیری ... میبینم هنوز زنده ای !
بابا کوک : آره... ولی عشقت زنده نمیمونه !
کوک : کی رو میگی ؟
بابا کوک : تو واقعا احمقی کوک ... ا.ت رو میگم ..
کوک : اون زنده میمونه ..
بابا کوک : الان حالش ... چطوره ؟
کوک آروم سرش رو میندازه پایین و میگه : کماس ... ولی برمیگرده مطمئنم
بابا کوک : نسبت ... به روز پیش ... حالش ...چطوره ؟
کوک : بدتر شده (افسوس میخوره )
ولی اون زنده میمونهههه(جدی با چشمای پر ا اشک)
بابا کوک : مشکلت درست همین جاست ... فکر کردی میزارم راحت بیای خونه ام و ا.ت رو برداری بری؟
کوک : منظورت چیه ؟
بابا کوک : اون مسموم شده با زهر ۶۵۲
کوک : چیییییی؟؟؟؟
پارت : ۳۲
که پذیرش چیزی بهشون میگه که حالشون رو از این رو به اون رو میکنه ...
خانمه پذیرش : عااام آقای جئون هم خبر خوب دارم هم بد !
کوک در حالی که با دستش اشک هاش رو پاک میکنه میگه : بد ؟ دوباره ؟
خانمه : بله متاسفانه... خانم کیم ا.ت از بیهوشی رفتن به ... به کما !
کوک : هاااا؟؟؟
خانمه سریع ادامه میده : آره... اما در عوض فرمانده و پدرتون به هوش اومدن !
کوک : پدرم به درک ...
خانم پذیرش با تعجب نگاهش میکنه که سریع یکی از فرماندهان میگه : عااااا ... خانم ایشون رابطه خوبی با پدرشون ندارن .. الانم ناراحتن حرفاشون دست خودشون نیست !
کوک با تعجب به سمت فرمانده بر میگرده و اون یکمی کوک رو عقب میزنه و جلوی پذیرش می ایسته و میگه : میشه فرمانده یا پدرشون رو ملاقات کرد ؟
خانم پذیرش با تعجب بهشون خیره میشه و آروم دستش رو میبره به سمت دکمه های کیبورد و چند حرف تایپ میکنه و بعد نگاهی پر تعجب به سر تا پای اونا میکنه و میگه : بله .. میتونین
کوک : چرا انقدر لفتش میدی آخه؟
خانمه : بله ؟
فرمانده آروم کوک رو میبره کنار و میگه : ممنون
و بعد سریع کوک رو میکشه و میبره
فرمانده : کوک نمیخوای دعوا شه که ؟!
کوک : فقط تهیونگ میتونه منو به اسم کوچیک صدا کنه ... بهم میگی قربان یا ارباب فهمیدی ؟
فرمانده: بله ... قربان ....
کمی بعد میرسن به اتاق ها کوک آروم از پشت شیشه نسبتا مات ا.ت رو تماشا میکنه
که آروم نفس میکنه و کوک لبخند میزنه و میگه:
کوک : لطفا قوی بمون ا.ت ...
کوک بعدش میره پیش فرمانده...
کوک : سلام .. تهیونگ
تهیونگ: سلام ... قربان ! (صدای ضعیف و با سرفه )
کوک : بهم بگو کوک ... رفیق من ...
تهیونگ: اما ...
کوک : اما و اگر نداره دیگه ... وقتی نبودی خیلی تنها بودم (بغض)
تهیونگ: منم .... وقتی اون شب توی خونه ی ... پدرت بودیم .... دلم میخواست همیشه دوست بمونیم (سرفه و صدای ضعیف)
کوک : بابا ...
تهیونگ: چی ؟
کوک : هیچی... من دیگه میرم ... بازم بهت سر میزنم
تهیونگ با تکون دادن ملایم سرش تایید کرد و کوک هم آروم از اتاق خارج شد و رفت توی اتاق پدرش ... سر و صورت پدرش زخمی بود و به سختی نفس میکشید
کوک : سلام پیری ... میبینم هنوز زنده ای !
بابا کوک : آره... ولی عشقت زنده نمیمونه !
کوک : کی رو میگی ؟
بابا کوک : تو واقعا احمقی کوک ... ا.ت رو میگم ..
کوک : اون زنده میمونه ..
بابا کوک : الان حالش ... چطوره ؟
کوک آروم سرش رو میندازه پایین و میگه : کماس ... ولی برمیگرده مطمئنم
بابا کوک : نسبت ... به روز پیش ... حالش ...چطوره ؟
کوک : بدتر شده (افسوس میخوره )
ولی اون زنده میمونهههه(جدی با چشمای پر ا اشک)
بابا کوک : مشکلت درست همین جاست ... فکر کردی میزارم راحت بیای خونه ام و ا.ت رو برداری بری؟
کوک : منظورت چیه ؟
بابا کوک : اون مسموم شده با زهر ۶۵۲
کوک : چیییییی؟؟؟؟
۲۶.۳k
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.