تکپارتی
#تکپارتی
قدم میزد و نگاهش به آسمون بود...
آسمون بیشتر از شبای دیگه میدرخشید.. شاید بگین برای ستاره های بیشتریه اما باید بگم نه!
امروز، روزه عُشاق ه.. و اونهمه درخشش تنها دلیلش بالن هاییه که توسط شمع های کوچیکی به سمت بالا هدایت میشن..
فقط ا/ت تنها بود.. و همه با عشقشون دست به دست کنار هم روی اون پل معروف ایستاده بودن و بالن هوا میکردن..
ا/ت همینطور که به اطراف نگاه میکرد نفس کوتاهی کشید و سعی کرد انرژی ها و فکر های منفی رو از خودش دور کنه..
فکرهای منفی؟
آره خب..
اینکه الان تمام فکر و ذکرش پیش مردی باشه که الان سر قرار با یک زن دیگس یکمی سخته..
ولی باید با سرنوشت کنار اومد..
جای نسبتا خلوتی ایستاد و بالن آرزویی که خریده بود رو از کیفش بیرون آورد..
روشنش کرد..
قبل ازینکه رهاش کنه اونو جلوش نگه داشت، چشماشو بست و زمزمه وار لب زد..
+آرزو میکنم کسی که دوسش دارم، دوسم داشته باشه..
خواست بالن رو رها کنه که همون موقع دستای مردونه ای از پشت مانع رها شدن بالون شد..
مات و مبهوت به دستای گره خوردش نگاه میکرد.. تتو هایی ک روی دست راستش قرار داشت.. رگای برجسته اش خودنمایی میکردن..
این دستا آشنا بودن..
صدای دورگه و بمی پشت گوشش پچ زد..
_اونم دوست داره..
بی هوا صدا زد..
+ جونگکوک..؟
کوک لبخندی زدو نفس خسته اشو تو گردن دخترک خالی کرد..
بالن رو پایین اورد..
_آرزو کن..
چشماشونو بستن و آرزو هاشونو به بالن سپردن...
ا/ت آهسته به عقب چرخید ..
کوک درحالی که موهای ابریشمی اون رو نوازش میکرد آهسته ل.ب از ل.ب باز کرد..
_بگو ببینم.. آرزوت چیبود؟!
+ خب.. تا قبل ازینکه بیای.. خواستم دوسم داشته باشی.. اما حالا که میدونم دوستم داری.. خواستم...
ابرو بالا داد..
_خواستی؟
+ خواستم تا همیشه پیشم بمونی..
_هی دختر.. تو زیادی خوشانسی..
خندید..
+ چطور..؟
_چون هنوز یک ساعتم نگذشته و تو به آرزو هات رسیدی..
اینم ازین..
دیگه اگه اشتباهی بود
کم و کسری عی بود.. به بزرگی یا کوچیکی خودتون ببخشین..
کامنت و لایکم یادتون نره ک خستگی از تن من دربیادد..
قدم میزد و نگاهش به آسمون بود...
آسمون بیشتر از شبای دیگه میدرخشید.. شاید بگین برای ستاره های بیشتریه اما باید بگم نه!
امروز، روزه عُشاق ه.. و اونهمه درخشش تنها دلیلش بالن هاییه که توسط شمع های کوچیکی به سمت بالا هدایت میشن..
فقط ا/ت تنها بود.. و همه با عشقشون دست به دست کنار هم روی اون پل معروف ایستاده بودن و بالن هوا میکردن..
ا/ت همینطور که به اطراف نگاه میکرد نفس کوتاهی کشید و سعی کرد انرژی ها و فکر های منفی رو از خودش دور کنه..
فکرهای منفی؟
آره خب..
اینکه الان تمام فکر و ذکرش پیش مردی باشه که الان سر قرار با یک زن دیگس یکمی سخته..
ولی باید با سرنوشت کنار اومد..
جای نسبتا خلوتی ایستاد و بالن آرزویی که خریده بود رو از کیفش بیرون آورد..
روشنش کرد..
قبل ازینکه رهاش کنه اونو جلوش نگه داشت، چشماشو بست و زمزمه وار لب زد..
+آرزو میکنم کسی که دوسش دارم، دوسم داشته باشه..
خواست بالن رو رها کنه که همون موقع دستای مردونه ای از پشت مانع رها شدن بالون شد..
مات و مبهوت به دستای گره خوردش نگاه میکرد.. تتو هایی ک روی دست راستش قرار داشت.. رگای برجسته اش خودنمایی میکردن..
این دستا آشنا بودن..
صدای دورگه و بمی پشت گوشش پچ زد..
_اونم دوست داره..
بی هوا صدا زد..
+ جونگکوک..؟
کوک لبخندی زدو نفس خسته اشو تو گردن دخترک خالی کرد..
بالن رو پایین اورد..
_آرزو کن..
چشماشونو بستن و آرزو هاشونو به بالن سپردن...
ا/ت آهسته به عقب چرخید ..
کوک درحالی که موهای ابریشمی اون رو نوازش میکرد آهسته ل.ب از ل.ب باز کرد..
_بگو ببینم.. آرزوت چیبود؟!
+ خب.. تا قبل ازینکه بیای.. خواستم دوسم داشته باشی.. اما حالا که میدونم دوستم داری.. خواستم...
ابرو بالا داد..
_خواستی؟
+ خواستم تا همیشه پیشم بمونی..
_هی دختر.. تو زیادی خوشانسی..
خندید..
+ چطور..؟
_چون هنوز یک ساعتم نگذشته و تو به آرزو هات رسیدی..
اینم ازین..
دیگه اگه اشتباهی بود
کم و کسری عی بود.. به بزرگی یا کوچیکی خودتون ببخشین..
کامنت و لایکم یادتون نره ک خستگی از تن من دربیادد..
۸.۳k
۲۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.