احساس عجیب پارت 16
احساس عجیب پارت 16
ویو رین:
بعد از اینکه جدا شدیم..
باجی: مرسی بیبی
بیا... کریه صبونه درس کرده
باجی: مثل اینکه خوب کنار اومدین...
جانم؟
انتظار داشتم از هم بدتون بیاد...
چرا؟
چون دوس دختر رانه....
تو میدونستی؟ و به من نگفتی؟
اخه..
اخه؟ خودت بهم گفتی «تو باید همه چیو بهم بگی».... این دو طرفس.. اگه من بگم تو هم باید بگی.... اگه نگی منم نمیگم....
خود ران گفت بهت نگم میفهمی...(باداد)
یهو رفتم تو شک... اخه چرا ران باید ازم مخفی کاری کنه... اونم این مسئله....
باجی : گف بیارمت خونه تا با کریه اشنا شی و اون بهت بگه
مگه کریه چن سالشه؟
۱۷
ها؟ 17؟
اره... میخواستم خودم بهت بگم ولی ران نذاش
باشه بیا بریم.... ولش... دیگه ادامه نده...
بریم...
رفتم پایین کریه چه همه چیز درس کرده.... دنیا رو که نمیخواد غذا بده....
کریه: اوه اومدین... دعواتون تموم شد؟ باجی: تو از کجا میدونی
کریه: صداتون انقد بلند بود منم کلمه به کلمه حرفاتونو واضح شنیدم...
من: از کجا؟
کریه:«تو باید همه چیو بهم بگی» این یه مسئله دو طرفس.... کافیه یا بازم بگم...
من: نه نه.. کافیه...
به هر حال بیاین بخورین
اخه چرا ران نباید بهم بگه.....
نشستیم... داشتم به همین چیزا فک میکردم که....
کریه: رین.... رین.... خوبی؟
من: ها؟ اره... ممنون بابت غذا
کریه: تو که هیچی نخوردی... دوس نداشتی؟
نه نه من فقط... اشتها ندارم میرم حاضر شم...
ویو نویسنده:
بعد از اینکه رین رف لباساشو عوض کنه؛:
کریه: فک کنم ناراحتش کردیم
باجی: اره...میرم از دلش دربیارم.... بلاخره.... باعثش منم
باجی یکم بعد بلند شد که رین لباساشو عوض کرده باشه....
(پرش به عقب)
ویو رین:
رفتم تو اتاق کریه دیگه نمیتونستم بغض گلومو نگه دارم همینکه در اتاقو بستم شرو کردم به گریه کردن... چرا.... چرا با هرکی میگردم بعد یه مدت این روابط از بین میره... تو عمرم با تنها کسایی که رابطه نزدیک داشتم داداشام بود... بعد مرگ مامان... بابا ترکمون کرد...
همینطور اشک میریختم که شنیدم یکی در زد
(پرش به زمان حال)
ویو نویسنده:
*باجی در زد*
رین میتونم بیام تو؟
رین سری اشکاشو جم کرد
اره.... بیا تو...
رین.... من واقعا... گریه کردی؟
چی؟ من؟ نه بابا
دروغ نگو من میفهمم... اگه ناراحتت کردم.. ببخشید...
باجی هم نشس کنار رین و بغلش کرد....
متاسفم بیبی...
رین: ها؟....
اشتی؟
رین: مگه قهر بودیم که اشتی؟ هر چی هم بشه تا اخرش باهاتم.....
رینم محکم بغلش کرد... بعد باجی رفت تو اتاقش تا حاضر شنو برن مدرسه...
تو اتاق کریه:
رین: کریه تو مدرست با ما یکیه؟
کریه در حال در اوردن لباسش: نه... من یه مدرسه ی نیمه خصوصی میرم...
رین: ینی چی؟
کریه: اینو میبندی؟...
رین: باشه
کریه: ینی مدرسه ای که همشون دخترن... پسر نیس
رین: اآههه چه باحال
کریه: ممنون
رین: بریم؟
من دامنمو پام کنم بریم..
رفتن دم در...
ویو رین:
بعد از اینکه جدا شدیم..
باجی: مرسی بیبی
بیا... کریه صبونه درس کرده
باجی: مثل اینکه خوب کنار اومدین...
جانم؟
انتظار داشتم از هم بدتون بیاد...
چرا؟
چون دوس دختر رانه....
تو میدونستی؟ و به من نگفتی؟
اخه..
اخه؟ خودت بهم گفتی «تو باید همه چیو بهم بگی».... این دو طرفس.. اگه من بگم تو هم باید بگی.... اگه نگی منم نمیگم....
خود ران گفت بهت نگم میفهمی...(باداد)
یهو رفتم تو شک... اخه چرا ران باید ازم مخفی کاری کنه... اونم این مسئله....
باجی : گف بیارمت خونه تا با کریه اشنا شی و اون بهت بگه
مگه کریه چن سالشه؟
۱۷
ها؟ 17؟
اره... میخواستم خودم بهت بگم ولی ران نذاش
باشه بیا بریم.... ولش... دیگه ادامه نده...
بریم...
رفتم پایین کریه چه همه چیز درس کرده.... دنیا رو که نمیخواد غذا بده....
کریه: اوه اومدین... دعواتون تموم شد؟ باجی: تو از کجا میدونی
کریه: صداتون انقد بلند بود منم کلمه به کلمه حرفاتونو واضح شنیدم...
من: از کجا؟
کریه:«تو باید همه چیو بهم بگی» این یه مسئله دو طرفس.... کافیه یا بازم بگم...
من: نه نه.. کافیه...
به هر حال بیاین بخورین
اخه چرا ران نباید بهم بگه.....
نشستیم... داشتم به همین چیزا فک میکردم که....
کریه: رین.... رین.... خوبی؟
من: ها؟ اره... ممنون بابت غذا
کریه: تو که هیچی نخوردی... دوس نداشتی؟
نه نه من فقط... اشتها ندارم میرم حاضر شم...
ویو نویسنده:
بعد از اینکه رین رف لباساشو عوض کنه؛:
کریه: فک کنم ناراحتش کردیم
باجی: اره...میرم از دلش دربیارم.... بلاخره.... باعثش منم
باجی یکم بعد بلند شد که رین لباساشو عوض کرده باشه....
(پرش به عقب)
ویو رین:
رفتم تو اتاق کریه دیگه نمیتونستم بغض گلومو نگه دارم همینکه در اتاقو بستم شرو کردم به گریه کردن... چرا.... چرا با هرکی میگردم بعد یه مدت این روابط از بین میره... تو عمرم با تنها کسایی که رابطه نزدیک داشتم داداشام بود... بعد مرگ مامان... بابا ترکمون کرد...
همینطور اشک میریختم که شنیدم یکی در زد
(پرش به زمان حال)
ویو نویسنده:
*باجی در زد*
رین میتونم بیام تو؟
رین سری اشکاشو جم کرد
اره.... بیا تو...
رین.... من واقعا... گریه کردی؟
چی؟ من؟ نه بابا
دروغ نگو من میفهمم... اگه ناراحتت کردم.. ببخشید...
باجی هم نشس کنار رین و بغلش کرد....
متاسفم بیبی...
رین: ها؟....
اشتی؟
رین: مگه قهر بودیم که اشتی؟ هر چی هم بشه تا اخرش باهاتم.....
رینم محکم بغلش کرد... بعد باجی رفت تو اتاقش تا حاضر شنو برن مدرسه...
تو اتاق کریه:
رین: کریه تو مدرست با ما یکیه؟
کریه در حال در اوردن لباسش: نه... من یه مدرسه ی نیمه خصوصی میرم...
رین: ینی چی؟
کریه: اینو میبندی؟...
رین: باشه
کریه: ینی مدرسه ای که همشون دخترن... پسر نیس
رین: اآههه چه باحال
کریه: ممنون
رین: بریم؟
من دامنمو پام کنم بریم..
رفتن دم در...
۱۲۲
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.