ویو رین:
ویو رین:
:رفتیم دم در
باجی: اـ چرا انقد دیر؟
رین: گومن گومن...
کریه: تا وسطا ی راه باهاتونم بعد باید جدا شیم
باجی: باشه
راه افتادیم... از کریه که جدا شدیم جلو تر چنتا از عضو های والهالا بودن...
با میله افتادن به جونمون و دعوارو شروع میکنیم....
هرچی میگذشت بیشتر میشدن... لعنتی خیلی زیادن.... ودعوا تا ظهر ادامه داشت..یهو صدای باجیرو شنیدم :
رین مواظب باش!
پشتمو که نگا کردو یکیشون با میله زد به سرم
به هوش اومدم دیدم تو بغل باجی ام
باجی: به هوش؟ اومدی
ها ساعت چنده؟
باجی: نگران نباش امروز مدرسه نمیریم. حالت خوب نیست.
بعد سرمو گرفتو انداختم تو بغل خودش...
باجی: فقط یکم دیگه.....
نمیدونم چرا اینجوری شدم.... حس کردن میخوام تا اخر عمرم بغلش بمونم..
کمکم خوابم برد...
ویو نویسنده:
کریه یکم بعد اومد خونه دید باجی و رین خوابن..
اول رفت ازشون عکس گرفت فرستاد برای ران
بعد رف نوشیدنی وغذا و موچی اورد وبیدارشون کرد..
رین: ها؟ کریه تویی؟
کریه: نه پس. جنه تو دسشوییع
*زنگ خوردن گوشی باجی*
باجی: بله؟
باشه...
الان میایم..
قطع کرد*
رین پاشو جلسه داریم
چرا؟
مهم پاشو دیگه
یکم دیگه بخوابمممم
نه
بعد رینو گذاش رو کولشو رفتن بیرون
تو معبد
هاکای: رییییینننن این چه لباسیهههههه
*وی غش کرد*
رین: مرگ. باجی منو کشوند بیرون.
اشاره به باجی: میکشمت تمه
باجی: باش باش
مایکی: ساکت... امروز به دونفر از گروه اول... سردسته و تنها عضو دختر گروه حمله شد... والهالا رسما جنگ رو وسط کشید.... فردا روز..........(تاریخ دقیق یادم نی) با والهالا دعوا میکنیم
همهمه ها زیاد شد....
نیم ساعت بعد تموم شدن جلسه:
مایکی: پشماااام چه لباسیهههههه
رین: بااااجیییی... چیفویو پدصگ بگو کدوم گوریه
چیفویو: نمیدونم
میتسو: اونجاس
باجی: ای خائن
رین بدو بدو افتاد دنبال باجی و بعد محکم زدش
باجی: عصبانیتم جذابه
رین: خفه شو
همشون خندیدنو هرکی رف سر خونه زندگی خودش
رین و باجی تو راه بودن که.....
:رفتیم دم در
باجی: اـ چرا انقد دیر؟
رین: گومن گومن...
کریه: تا وسطا ی راه باهاتونم بعد باید جدا شیم
باجی: باشه
راه افتادیم... از کریه که جدا شدیم جلو تر چنتا از عضو های والهالا بودن...
با میله افتادن به جونمون و دعوارو شروع میکنیم....
هرچی میگذشت بیشتر میشدن... لعنتی خیلی زیادن.... ودعوا تا ظهر ادامه داشت..یهو صدای باجیرو شنیدم :
رین مواظب باش!
پشتمو که نگا کردو یکیشون با میله زد به سرم
به هوش اومدم دیدم تو بغل باجی ام
باجی: به هوش؟ اومدی
ها ساعت چنده؟
باجی: نگران نباش امروز مدرسه نمیریم. حالت خوب نیست.
بعد سرمو گرفتو انداختم تو بغل خودش...
باجی: فقط یکم دیگه.....
نمیدونم چرا اینجوری شدم.... حس کردن میخوام تا اخر عمرم بغلش بمونم..
کمکم خوابم برد...
ویو نویسنده:
کریه یکم بعد اومد خونه دید باجی و رین خوابن..
اول رفت ازشون عکس گرفت فرستاد برای ران
بعد رف نوشیدنی وغذا و موچی اورد وبیدارشون کرد..
رین: ها؟ کریه تویی؟
کریه: نه پس. جنه تو دسشوییع
*زنگ خوردن گوشی باجی*
باجی: بله؟
باشه...
الان میایم..
قطع کرد*
رین پاشو جلسه داریم
چرا؟
مهم پاشو دیگه
یکم دیگه بخوابمممم
نه
بعد رینو گذاش رو کولشو رفتن بیرون
تو معبد
هاکای: رییییینننن این چه لباسیهههههه
*وی غش کرد*
رین: مرگ. باجی منو کشوند بیرون.
اشاره به باجی: میکشمت تمه
باجی: باش باش
مایکی: ساکت... امروز به دونفر از گروه اول... سردسته و تنها عضو دختر گروه حمله شد... والهالا رسما جنگ رو وسط کشید.... فردا روز..........(تاریخ دقیق یادم نی) با والهالا دعوا میکنیم
همهمه ها زیاد شد....
نیم ساعت بعد تموم شدن جلسه:
مایکی: پشماااام چه لباسیهههههه
رین: بااااجیییی... چیفویو پدصگ بگو کدوم گوریه
چیفویو: نمیدونم
میتسو: اونجاس
باجی: ای خائن
رین بدو بدو افتاد دنبال باجی و بعد محکم زدش
باجی: عصبانیتم جذابه
رین: خفه شو
همشون خندیدنو هرکی رف سر خونه زندگی خودش
رین و باجی تو راه بودن که.....
۱.۱k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.