ازدواج سوری پارت 10
ازدواج سوری پارت 10
رفتم دلنبال نیانگ جلوی در مدرسه بیرون از ماشین منتظرش بودم که دیدم تو عالم خودس داره میاد جلوی مدرسه چند از هم کلاسی هاش دارن اذیتش میکنن میخواستم برم سمتشون که یه پسر همسن خودش از نیانگ دفاع میکرد تا قبل از اینکه اتفاقی برای اون پسره با نیانگ نیوفته سریع رفتم سمتشون هم کسای که داشتن اذیت نیانگ میکردن فرار کردن
نیانگ ـ اوپا تو کی اومدی؟
ـ من الان، اینا چیکارت کردن؟
نیانگ ـ هیچی بیا بریم خونه
+ نیانگ امروز تو کلاس میبینمت
نیانگ ـ باشه خدافظ یوری
یوری ـ خدافط
با نیانگ سوار ماشین شدیم دیدم همش تو عالم خودشه داره بیرونو نگاه میکنه
ـ نیانگ میخوای باهم حرف بزنیم؟
نیانگ ـ اره
ـ خب بگو ببینم امروز تو مدرسه چه اتفاقی افتاده؟
نیانگ ـ خب راستش امروز از صبح که پامو گذاشتم داخل کلاس شروع شد، دوستام فهمیدن که من روباهم و فک میکنن قراره بخورمشون *با بغض*
ـ میخوای یه حقیقتو بهت بگم؟
نیانگ ـ چه حقیقتی؟
ـ من وقتی همسن تو بودم با عمو هات تو یه کلاس بودیم، وقتی که فهپیدن من گرگم تازه خوشحالم شدن و براشون جالب بود با اینکه بقیه کلاس اذیتم میکردن، من بهشون اهمیت ندادم و یه روزی رسید که من مهم ترین فرد مدرسه شدم
نیانگ ـ خب اگه این طوره منم تو مدرسه یه فرد مهم میشم
ـ افرین به نیانگم
نیانگ ـ *خنده *
ـ راستی اون پسره کی بود؟
نیانگ ـ اون یوری هس بهترین کسی که تاحالا تووعمرم دیدم و تنها کسیه که بین دوستام بیشتر هوامو داره مثل تو با عمو هام، اما مامان نداره و تک فرزنده اما یه برادر ناتنی داره
ـ که اینطور، گشنت نیس؟
نیانگ ـ چرا خیلی گشنمه
ـ پس بسا برسم غذا بخوریم و بعد بریم شرکا یهددوتا کار کوچیک انجام بدم بعد بریم خونه باشه؟
نیانگ ـ باشه
با نیانگ رفتیم بیرون غذا خوردیم رسیدیم در شرکت دست نیانگو گرفتم رفتیم داخل همه داشتن نگاه نیانگ میکردن در گوشی حرف میزدن
نیانگ ـ اوپاا اینادچشونه؟
ـ چون که تورو تاحالا ندیدن
نیانگ ـ اما اینجا برام اشناس
ـ 2 ساله که بودی یه بار اومدی اینجا
نیانگ ـ چه جالب که هنوز یادمه
ـ اره جالبه
رفتیم تو اتاقم و کانیا با قهوه ی بعد ناهارم اومد قهوه رو گذاشت رو میزم
کانیا ـ سلام اقای کیم
ـ سلام، کانیا ایشون دخترم هیتن و وارث اینده ی شرکت
کانیا ـ اوه سلام من کانیا منشیه اقای کیم هستم
ویو نیانگ
منشی بابا بهم سلام کرد من اهل رسمی صحبت نکردن نبودم برای همین دستمو سمتش دراز کردم
ـ سلام منم کیم نیانگم
دیدم که جواب دست دادنمو بهم نمیده که گف..
کانیا ـ خب من اوتیسم دارم نمیتونم با جسم ارتباط بر قرار کنم
رفتم دلنبال نیانگ جلوی در مدرسه بیرون از ماشین منتظرش بودم که دیدم تو عالم خودس داره میاد جلوی مدرسه چند از هم کلاسی هاش دارن اذیتش میکنن میخواستم برم سمتشون که یه پسر همسن خودش از نیانگ دفاع میکرد تا قبل از اینکه اتفاقی برای اون پسره با نیانگ نیوفته سریع رفتم سمتشون هم کسای که داشتن اذیت نیانگ میکردن فرار کردن
نیانگ ـ اوپا تو کی اومدی؟
ـ من الان، اینا چیکارت کردن؟
نیانگ ـ هیچی بیا بریم خونه
+ نیانگ امروز تو کلاس میبینمت
نیانگ ـ باشه خدافظ یوری
یوری ـ خدافط
با نیانگ سوار ماشین شدیم دیدم همش تو عالم خودشه داره بیرونو نگاه میکنه
ـ نیانگ میخوای باهم حرف بزنیم؟
نیانگ ـ اره
ـ خب بگو ببینم امروز تو مدرسه چه اتفاقی افتاده؟
نیانگ ـ خب راستش امروز از صبح که پامو گذاشتم داخل کلاس شروع شد، دوستام فهمیدن که من روباهم و فک میکنن قراره بخورمشون *با بغض*
ـ میخوای یه حقیقتو بهت بگم؟
نیانگ ـ چه حقیقتی؟
ـ من وقتی همسن تو بودم با عمو هات تو یه کلاس بودیم، وقتی که فهپیدن من گرگم تازه خوشحالم شدن و براشون جالب بود با اینکه بقیه کلاس اذیتم میکردن، من بهشون اهمیت ندادم و یه روزی رسید که من مهم ترین فرد مدرسه شدم
نیانگ ـ خب اگه این طوره منم تو مدرسه یه فرد مهم میشم
ـ افرین به نیانگم
نیانگ ـ *خنده *
ـ راستی اون پسره کی بود؟
نیانگ ـ اون یوری هس بهترین کسی که تاحالا تووعمرم دیدم و تنها کسیه که بین دوستام بیشتر هوامو داره مثل تو با عمو هام، اما مامان نداره و تک فرزنده اما یه برادر ناتنی داره
ـ که اینطور، گشنت نیس؟
نیانگ ـ چرا خیلی گشنمه
ـ پس بسا برسم غذا بخوریم و بعد بریم شرکا یهددوتا کار کوچیک انجام بدم بعد بریم خونه باشه؟
نیانگ ـ باشه
با نیانگ رفتیم بیرون غذا خوردیم رسیدیم در شرکت دست نیانگو گرفتم رفتیم داخل همه داشتن نگاه نیانگ میکردن در گوشی حرف میزدن
نیانگ ـ اوپاا اینادچشونه؟
ـ چون که تورو تاحالا ندیدن
نیانگ ـ اما اینجا برام اشناس
ـ 2 ساله که بودی یه بار اومدی اینجا
نیانگ ـ چه جالب که هنوز یادمه
ـ اره جالبه
رفتیم تو اتاقم و کانیا با قهوه ی بعد ناهارم اومد قهوه رو گذاشت رو میزم
کانیا ـ سلام اقای کیم
ـ سلام، کانیا ایشون دخترم هیتن و وارث اینده ی شرکت
کانیا ـ اوه سلام من کانیا منشیه اقای کیم هستم
ویو نیانگ
منشی بابا بهم سلام کرد من اهل رسمی صحبت نکردن نبودم برای همین دستمو سمتش دراز کردم
ـ سلام منم کیم نیانگم
دیدم که جواب دست دادنمو بهم نمیده که گف..
کانیا ـ خب من اوتیسم دارم نمیتونم با جسم ارتباط بر قرار کنم
۱۰.۹k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.