ببخشید که بد قولی کردم دو پارته دیگه مونده
ببخشید که بد قولی کردم دو پارته دیگه مونده
شماره ای که مینسوک بهش داده بود گرفت...
مینسوک-بله اقای کیم؟
جونگ-من نزدیکم... کارت تموم شد؟؟
مینسوک-بله...االن ما میایم جلوی در...
پیچید توی فرعی و مقابل خونه کوچیک و قدیمی که سولی و مینسوک رو پیاده
کرده بود توقف کرد...
هر دوی اونها جلوی در منتظر بودن..
با دیدن جونگده سریع ماشین رو دور زدن و سوار شدن...
مینسوک-متاسفم..شما هم به دردسر انداختم...
جونگده به صورت براق و کمی خجالت زده مینسوک خیره شد...
چطور هر دفعه که میدید به نظرش زیباتر میومد؟؟؟
با اینکه اصال استایلش دخترانه و ایده الش نبود اما جذب تک تک چیزهایی
میشد که متعلق به اون بود...
جونگ-منم بیرون کار داشتم پس مشکلی نبود...
مینسوک دیگه چیزی نگفت...
سولی-بابایی
جونگده از ایینه جلو نگاهی به دخترش انداخت...
جونگ-جانم؟؟
سولی- اینجا یه دست پیدا کردم... با یه اونی دیگه هم اشنا شدم... میشه برای
تولدم اونا هم بیان؟؟
جونگده ابرویی باال انداخت...
جونگ-تولد؟؟؟
لبای سولی اویزون شد...
سولی-باز تولدم یادت رفت؟؟؟
مینسوک اروم گفت-اخر این هفته اس...
جونگده ضربه ای به پیشونیش زد...
جونگ-ای بابا..از دست این بی حواسی...
سولی-ینی تولد نمیگیرم؟؟؟
جونگده لبخند خجالت زده ای زد...
جونگ-معلومه که میگیری... خودم همه رو دعوت میکنم...به اون دوست
جدیدت و اونیت هم بگو بیان...
سولی با ذوق خم شد سمت مینسوک...
سولی-اونی بهشون زنگ میزنی؟؟؟
مینسوک لبخندی زد..
مینسوک-باشه...دعوتشون میکنم...
سولی-پس میریم من لباس خوشگل بخرم؟؟؟ اونی تو لباس داری؟؟
مینسوک با تعجب گفت-لباس؟؟
سولی-نکنه تو تولدمم میخوای شلوار جین و بلوز بپوشی؟؟
مینسوک گازی به لب پایینش گرفت...
اروم گفت-سولی
سولی انگار تازه یادش اومد که مینسوک نمیتونه هر لباسی رو بپوشه...
اروم جلوی دهنشو گرفت وبه صندلی تکیه داد...
اما جونگده که فکر میکرد مینسوک بخاطر پول بیخیال خریدن لباس شده گفت-
اومین...تو این مدت خیلی به سولی کمک کردی...
مینسوک لبخند محوی زد که با ادامه حرف جونگده به کل محو شد...
جونگده-برای همین دوست دارم لباس جشن رو من برات بخرم و این یه کادوئه
و حق رد کردنش رو نداری...
مینسوک با چشمای گرد به جونگده خیره شد...
نمیدونست چی بگه که جونگده رو منصرف کنه...
مینسوک-نیازی نیست اقای کیم...
جونگده پرید وسط حرفش...
جونگده- لطفا اینطوری صدام نکن... وقتی اینطوری صدام میکنی حس میکنم
پیر شدم...
و برگشت و به سولی اشاره کرد..
جونگ-بابایی پیره سولیا؟؟
سولی سریع گفت-نه...بابای من خیلی هم جوون و خوشتیپه...
جونگده خنده ای کرد...
مینسوک-خب... اممم.. پس چی بگم؟؟
جونگ-به اسم صدام کن...
لبخند موزیانه ای زد...
جونگ-یا شاید ترجیح میدی بهم بگی اوپا
مینسوک با چشمای درشت به جونگده که گوشه لبش باشیطنت باال رفته بود
نگاه کرد..
اب دهنشو به سختی قورت داد...
مینسوک-جونگده شی...
جونگده تو دلش گفت-اوپا رو ترجیح میدادم اما اینم یه قدمه..
جونگ-اما من نمیتونم بذارم پرستار دخترم هر لباسی بپوشه... خودم باید
تاییدش کنم...
استرس تو وجود مینسوک مانند زهری پخش شد...
جونگ-چطوره حاال که بیکاریم بریم و خریدمونو بکنیم؟؟
و مسیرشو به سمت مرکز خرید کج کرد...
نفس مینسوک به سختی باال میومد...
تو بد مخمصه ای گیر افتاده بود...
جلوی مرکز خریدی پارک کرد و هر سه با هم پیاده شدن...
دهن مینسوک با دیدن اون همه تجمل و بزرگی باز موند...
قیمتها سر به فلک میکشیدن و همه لباسها با زیبایی تمام زینت بخشیده شده
بود...
مینسوک بی اختیار فکرشو به زبون اورد-اینجا خیلی گرونه
جونگده کمی بهش نزدیک شد و کنار گوش مینسوک که هنوز میخ اون فضا بود
زمزمه کرد-این یه هدیس پس نگران پولش نباش...
نفسهای گرم جونگده که به گوشش برخورد کرد باعث شد قدمی به عقب برداره
و طبق عادت از خجالت به جون لبش بیفته...
از دیدن این حالت مینسوک ...جونگده ته دلش ذوق میکرد...
با حرکتی سریع دست مینسوک رو توی دستاش گرفت و به سمت مغازه ای
کشید...
هر لحظه که میگذشت مینسوک از این رفتار جونگده داغ تر میشد.. دلیلشو
نمیفهمید... اما برای بار هزارم به خودش نهیب زد-بخاطر خجالت و عذاب
وجدانه...
جونگده روبروی پیراهن بلند مخمل قرمز ایستاد... یقه قایقی و مرواریدکاری
ریز دورش لباس رو به بهترین شکل زینت داده بود...
جونگده-نظرت چیه؟؟
مینسوک سرفه ای کرد...
به طور قطع با پوشیدن اون لباس تمام پنبه های داخل سوتین یا موهای زبر زیر
بقلش کامال لو میدادنش...
مینسوک-من...راستش من نمیتونم لباس باز بپوشم...
تو ذهنش دنبال یه بهونه قانع کننده میگشت...
مینسوک-خب... راستش...من قارچ دارم... اره قارچ دارم.. تمام گردن به پایینم
و شونهام پر از زگیل قرمز و چندش اوره...
لبخند احمقانه ای رو لباش نشوند...
جونگده با بهت نگاهش به سمت شو
شماره ای که مینسوک بهش داده بود گرفت...
مینسوک-بله اقای کیم؟
جونگ-من نزدیکم... کارت تموم شد؟؟
مینسوک-بله...االن ما میایم جلوی در...
پیچید توی فرعی و مقابل خونه کوچیک و قدیمی که سولی و مینسوک رو پیاده
کرده بود توقف کرد...
هر دوی اونها جلوی در منتظر بودن..
با دیدن جونگده سریع ماشین رو دور زدن و سوار شدن...
مینسوک-متاسفم..شما هم به دردسر انداختم...
جونگده به صورت براق و کمی خجالت زده مینسوک خیره شد...
چطور هر دفعه که میدید به نظرش زیباتر میومد؟؟؟
با اینکه اصال استایلش دخترانه و ایده الش نبود اما جذب تک تک چیزهایی
میشد که متعلق به اون بود...
جونگ-منم بیرون کار داشتم پس مشکلی نبود...
مینسوک دیگه چیزی نگفت...
سولی-بابایی
جونگده از ایینه جلو نگاهی به دخترش انداخت...
جونگ-جانم؟؟
سولی- اینجا یه دست پیدا کردم... با یه اونی دیگه هم اشنا شدم... میشه برای
تولدم اونا هم بیان؟؟
جونگده ابرویی باال انداخت...
جونگ-تولد؟؟؟
لبای سولی اویزون شد...
سولی-باز تولدم یادت رفت؟؟؟
مینسوک اروم گفت-اخر این هفته اس...
جونگده ضربه ای به پیشونیش زد...
جونگ-ای بابا..از دست این بی حواسی...
سولی-ینی تولد نمیگیرم؟؟؟
جونگده لبخند خجالت زده ای زد...
جونگ-معلومه که میگیری... خودم همه رو دعوت میکنم...به اون دوست
جدیدت و اونیت هم بگو بیان...
سولی با ذوق خم شد سمت مینسوک...
سولی-اونی بهشون زنگ میزنی؟؟؟
مینسوک لبخندی زد..
مینسوک-باشه...دعوتشون میکنم...
سولی-پس میریم من لباس خوشگل بخرم؟؟؟ اونی تو لباس داری؟؟
مینسوک با تعجب گفت-لباس؟؟
سولی-نکنه تو تولدمم میخوای شلوار جین و بلوز بپوشی؟؟
مینسوک گازی به لب پایینش گرفت...
اروم گفت-سولی
سولی انگار تازه یادش اومد که مینسوک نمیتونه هر لباسی رو بپوشه...
اروم جلوی دهنشو گرفت وبه صندلی تکیه داد...
اما جونگده که فکر میکرد مینسوک بخاطر پول بیخیال خریدن لباس شده گفت-
اومین...تو این مدت خیلی به سولی کمک کردی...
مینسوک لبخند محوی زد که با ادامه حرف جونگده به کل محو شد...
جونگده-برای همین دوست دارم لباس جشن رو من برات بخرم و این یه کادوئه
و حق رد کردنش رو نداری...
مینسوک با چشمای گرد به جونگده خیره شد...
نمیدونست چی بگه که جونگده رو منصرف کنه...
مینسوک-نیازی نیست اقای کیم...
جونگده پرید وسط حرفش...
جونگده- لطفا اینطوری صدام نکن... وقتی اینطوری صدام میکنی حس میکنم
پیر شدم...
و برگشت و به سولی اشاره کرد..
جونگ-بابایی پیره سولیا؟؟
سولی سریع گفت-نه...بابای من خیلی هم جوون و خوشتیپه...
جونگده خنده ای کرد...
مینسوک-خب... اممم.. پس چی بگم؟؟
جونگ-به اسم صدام کن...
لبخند موزیانه ای زد...
جونگ-یا شاید ترجیح میدی بهم بگی اوپا
مینسوک با چشمای درشت به جونگده که گوشه لبش باشیطنت باال رفته بود
نگاه کرد..
اب دهنشو به سختی قورت داد...
مینسوک-جونگده شی...
جونگده تو دلش گفت-اوپا رو ترجیح میدادم اما اینم یه قدمه..
جونگ-اما من نمیتونم بذارم پرستار دخترم هر لباسی بپوشه... خودم باید
تاییدش کنم...
استرس تو وجود مینسوک مانند زهری پخش شد...
جونگ-چطوره حاال که بیکاریم بریم و خریدمونو بکنیم؟؟
و مسیرشو به سمت مرکز خرید کج کرد...
نفس مینسوک به سختی باال میومد...
تو بد مخمصه ای گیر افتاده بود...
جلوی مرکز خریدی پارک کرد و هر سه با هم پیاده شدن...
دهن مینسوک با دیدن اون همه تجمل و بزرگی باز موند...
قیمتها سر به فلک میکشیدن و همه لباسها با زیبایی تمام زینت بخشیده شده
بود...
مینسوک بی اختیار فکرشو به زبون اورد-اینجا خیلی گرونه
جونگده کمی بهش نزدیک شد و کنار گوش مینسوک که هنوز میخ اون فضا بود
زمزمه کرد-این یه هدیس پس نگران پولش نباش...
نفسهای گرم جونگده که به گوشش برخورد کرد باعث شد قدمی به عقب برداره
و طبق عادت از خجالت به جون لبش بیفته...
از دیدن این حالت مینسوک ...جونگده ته دلش ذوق میکرد...
با حرکتی سریع دست مینسوک رو توی دستاش گرفت و به سمت مغازه ای
کشید...
هر لحظه که میگذشت مینسوک از این رفتار جونگده داغ تر میشد.. دلیلشو
نمیفهمید... اما برای بار هزارم به خودش نهیب زد-بخاطر خجالت و عذاب
وجدانه...
جونگده روبروی پیراهن بلند مخمل قرمز ایستاد... یقه قایقی و مرواریدکاری
ریز دورش لباس رو به بهترین شکل زینت داده بود...
جونگده-نظرت چیه؟؟
مینسوک سرفه ای کرد...
به طور قطع با پوشیدن اون لباس تمام پنبه های داخل سوتین یا موهای زبر زیر
بقلش کامال لو میدادنش...
مینسوک-من...راستش من نمیتونم لباس باز بپوشم...
تو ذهنش دنبال یه بهونه قانع کننده میگشت...
مینسوک-خب... راستش...من قارچ دارم... اره قارچ دارم.. تمام گردن به پایینم
و شونهام پر از زگیل قرمز و چندش اوره...
لبخند احمقانه ای رو لباش نشوند...
جونگده با بهت نگاهش به سمت شو
۳۹.۶k
۲۹ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.