sogandmahmoodi@
sogandmahmoodi@
اینم پارت اخرش
برای خوشامد گویی به تک و توک مهمون هایی که به جشن اومده بودن جلو
رفت...
با دیدن جونمیون به سمتش شتافت...
میون-چطوری مرد عاشق؟؟؟
جونگده لبخندی زد...
جونگ-عالی
میون نوشیدنی که تو دستش گرفته بود کمی نوشید...
میون-میبینم دیگه گیج نیستی...
جونگ-باورت نمیشه اگه بگم چیشده... اما خب نمیتونم اینکارو بکنم... دلم
میخواد تو هم سوپرایز بشی...
میون ابرویی باال انداخت...
میون-خب حاال این خانوم که دل تو رو اینطور برده کجاست؟؟؟
تا خواست جواب بده صدای سولی که صداش میکرد رو شنید و نگاهش به
سمت پلها کشیده شد...
مینسوک همراه سولی به ارومی از پلها پایین میومدن... از دیدن زیبایی
مینسوک لبخند رو لب هر دو دوست نقش بست...
میون-بهت تبریک میگم...اون واقعا خوشگله...
جونگده با خودش فکر کرد-اون فرشته چه به عنوان دختر و چه پسر واقعا
میدرخشه...
مینسوک به همراه سولی به جونگده نزدیک شدن...
جونگده به خودش مسلط شد و نگاهشو از مینسوک گرفت...
خم شد و گونه سولی رو بوسید...
جونگ-تولدت مبارک پرنسس کوچولوم...
سولی خنده کودکانه ای کرد و دستاشو دور گردن جونگده گره زد...
سولی-بابایی کادومو بهم میدی؟؟؟
جونگده-فسقلی یکم صبر داشته باش...تازه مهمونی شروع شده...
سولی لباشو اویزون کرد...
سولی-اما من کادو میخوام...
مینسوک گونه نرمش رو نوازش کرد...
مینسوک-بذار همه کادوهاشونو بدن..اونوقت کلی کادو رو با هم باز کن...
نمیدونی چقدر کیفش بیشتره...
بالخره سولی تسلیم شد...
جونگده نگاهی به مینسوک انداخت...
جونگ-مثل اینکه از تو بیشتر از من حرف شنوی داره...نکنه میخوای جای منو
بگیری؟؟؟ ببینم... سولی تو رو بیشتر دوست داره؟؟
مینسوک با دستپاچگی گفت-نه...اینطور نیست جونگده شی..
جونگده و جونمیون با دیدن دستپاچگی مینسوک خنده ای کردند...
میون-اون فقط داره شوخی میکنه.. به خودت نگیر..
مینسوک نفس راحتی کشید...
نمیدونست چرا همیشه در مقابل این مرد اینقدر هول میشه...
جونگ-خیلی خوشگل شدی...
با اعتراف صادقانه و کامال یهویی جونگده کمی جا خورد و حس کرد دوباره
داره سرخ میشه... اون به این همه محبت و تعریف عادت نداشت...
با دیدن سونهی و سئول که وارد سالن شدن فرصتی برای فرار از این موقعیت
یافت...
مینسوک-هی سولی... اونی و سئول اومدن...بدون اینکه به جونگده نگاه کنه سریع دست سولی رو گرفت و با قدمهای تند
ازش دور شد...
جونگده زیر لب گفت-خیلی خجالتی و معصومه...
مینسوک تقریبا خودشو تو بقل سونهی پرت کرد...
سونهی-چه استقبال گرمی...
با دیدن گونه های رنگ گرفته و تپش های سریع قلبش کمی عقب هلش داد...
سونهی-چت شده مین؟؟
مینسوک نگاهی به اطراف انداخت.. با راحت شدن خیالش از اینکه کسی
حرفاشو نمیشنوه و سولی و سئول که اونورتر درحال بادکنک بازی بودن اروم
گفت-نونا...من واقعا چم شده؟؟؟ همش میگم چون عذاب وجدان دارم..چون
بخاطر دروغم ازش خجالت میکشم پیشش قلبم تند میزنه... گرمم میشه ... دلم
به اشوب میفته...
سونهی نگاه جدیشو به مینسوک دوخت...
سونهی-ممکنه تو به مردا عالقه داشته باشی؟؟
مینسوک با بهت گفت-هان؟؟؟ به...مردا؟؟؟
سونهی-بهم راستشو بگو
مینسوک-خب... من هیچوقت اونقدر فکرم ازاد نبود که درموردش فکر
کنم...هیچوقت دوستی نداشتم و
با یاداوری بکهیون کوچولوی عزیزش ذهنش به گذشته پر کشید...
تنها دوست اون بکهیون بود... تنها کسی که تو زندگیش دوستش داشت... و
حاال شک کرده بود که ایا اون حس یه دوست داشتن ساده بود یا شایدم بیشتر از
اون...مینسوک-من...نمیدونم
سونهی-فکر کنم تو واقعا از کیم جونگده خوشت میاد...
گیج شده بود... ینی عشق این شکلی بود؟؟؟
دیگه نمیخواست خودشو گول بزنه...حداقل باید با خودش صادق میبود...
مینسوک-اما این عشق ممنوعه اس... روزی که اون بفهمه بهش دروغ گفتم
ازم متنفر میشه... حتی نمیذاره دیگه سولی رو ببینم...
چهره مینسوک تو هم رفت...
سونهی با مهربونی شونه هاشو گرفت ...
سونهی-بهش فکر نکن... من به تقدیر باور دارم.. اگه شما در تقدیر هم باشین
هیچ چیز نمیتونه از هم جداتون کنه..
مینسوک سری تکون داد...
اینکه در عین واحد هم فهمید که عاشق شده و هم اینکه احتماال سرانجامی در
انتظارش نیست شوک بزرگی براش بود...
اونقدر بزرگ که متوجه قدمهای سستی که بر میداشت نبود و موقعی به خودش
اومد که به پسر جوونی ناخواسته تنه زده بود..
سریع تعظیمی برای عذر خواهی کرد...
مینسوک-اوه..متاسفم... من واقعا متاسفم ...حالتون خوبه؟؟
پسر که هنوز در حال مالیدن شونه اش بود سرشو بلند کرد...
مینسوک با دیدن چهره پسر چیزی درونش فرو ریخت... قیافه پسر عجیب اشنا
به نظر میومد...
اما چیزی که از ذهن مینسوک میگذشت احتمال واقعی بودنش به یک در هزار
بر میگشت...اما اون چشما... اون لبخند زیبایی که حاال مهمون لب های پسر بود خاطراتی
رو جلوی چشما
اینم پارت اخرش
برای خوشامد گویی به تک و توک مهمون هایی که به جشن اومده بودن جلو
رفت...
با دیدن جونمیون به سمتش شتافت...
میون-چطوری مرد عاشق؟؟؟
جونگده لبخندی زد...
جونگ-عالی
میون نوشیدنی که تو دستش گرفته بود کمی نوشید...
میون-میبینم دیگه گیج نیستی...
جونگ-باورت نمیشه اگه بگم چیشده... اما خب نمیتونم اینکارو بکنم... دلم
میخواد تو هم سوپرایز بشی...
میون ابرویی باال انداخت...
میون-خب حاال این خانوم که دل تو رو اینطور برده کجاست؟؟؟
تا خواست جواب بده صدای سولی که صداش میکرد رو شنید و نگاهش به
سمت پلها کشیده شد...
مینسوک همراه سولی به ارومی از پلها پایین میومدن... از دیدن زیبایی
مینسوک لبخند رو لب هر دو دوست نقش بست...
میون-بهت تبریک میگم...اون واقعا خوشگله...
جونگده با خودش فکر کرد-اون فرشته چه به عنوان دختر و چه پسر واقعا
میدرخشه...
مینسوک به همراه سولی به جونگده نزدیک شدن...
جونگده به خودش مسلط شد و نگاهشو از مینسوک گرفت...
خم شد و گونه سولی رو بوسید...
جونگ-تولدت مبارک پرنسس کوچولوم...
سولی خنده کودکانه ای کرد و دستاشو دور گردن جونگده گره زد...
سولی-بابایی کادومو بهم میدی؟؟؟
جونگده-فسقلی یکم صبر داشته باش...تازه مهمونی شروع شده...
سولی لباشو اویزون کرد...
سولی-اما من کادو میخوام...
مینسوک گونه نرمش رو نوازش کرد...
مینسوک-بذار همه کادوهاشونو بدن..اونوقت کلی کادو رو با هم باز کن...
نمیدونی چقدر کیفش بیشتره...
بالخره سولی تسلیم شد...
جونگده نگاهی به مینسوک انداخت...
جونگ-مثل اینکه از تو بیشتر از من حرف شنوی داره...نکنه میخوای جای منو
بگیری؟؟؟ ببینم... سولی تو رو بیشتر دوست داره؟؟
مینسوک با دستپاچگی گفت-نه...اینطور نیست جونگده شی..
جونگده و جونمیون با دیدن دستپاچگی مینسوک خنده ای کردند...
میون-اون فقط داره شوخی میکنه.. به خودت نگیر..
مینسوک نفس راحتی کشید...
نمیدونست چرا همیشه در مقابل این مرد اینقدر هول میشه...
جونگ-خیلی خوشگل شدی...
با اعتراف صادقانه و کامال یهویی جونگده کمی جا خورد و حس کرد دوباره
داره سرخ میشه... اون به این همه محبت و تعریف عادت نداشت...
با دیدن سونهی و سئول که وارد سالن شدن فرصتی برای فرار از این موقعیت
یافت...
مینسوک-هی سولی... اونی و سئول اومدن...بدون اینکه به جونگده نگاه کنه سریع دست سولی رو گرفت و با قدمهای تند
ازش دور شد...
جونگده زیر لب گفت-خیلی خجالتی و معصومه...
مینسوک تقریبا خودشو تو بقل سونهی پرت کرد...
سونهی-چه استقبال گرمی...
با دیدن گونه های رنگ گرفته و تپش های سریع قلبش کمی عقب هلش داد...
سونهی-چت شده مین؟؟
مینسوک نگاهی به اطراف انداخت.. با راحت شدن خیالش از اینکه کسی
حرفاشو نمیشنوه و سولی و سئول که اونورتر درحال بادکنک بازی بودن اروم
گفت-نونا...من واقعا چم شده؟؟؟ همش میگم چون عذاب وجدان دارم..چون
بخاطر دروغم ازش خجالت میکشم پیشش قلبم تند میزنه... گرمم میشه ... دلم
به اشوب میفته...
سونهی نگاه جدیشو به مینسوک دوخت...
سونهی-ممکنه تو به مردا عالقه داشته باشی؟؟
مینسوک با بهت گفت-هان؟؟؟ به...مردا؟؟؟
سونهی-بهم راستشو بگو
مینسوک-خب... من هیچوقت اونقدر فکرم ازاد نبود که درموردش فکر
کنم...هیچوقت دوستی نداشتم و
با یاداوری بکهیون کوچولوی عزیزش ذهنش به گذشته پر کشید...
تنها دوست اون بکهیون بود... تنها کسی که تو زندگیش دوستش داشت... و
حاال شک کرده بود که ایا اون حس یه دوست داشتن ساده بود یا شایدم بیشتر از
اون...مینسوک-من...نمیدونم
سونهی-فکر کنم تو واقعا از کیم جونگده خوشت میاد...
گیج شده بود... ینی عشق این شکلی بود؟؟؟
دیگه نمیخواست خودشو گول بزنه...حداقل باید با خودش صادق میبود...
مینسوک-اما این عشق ممنوعه اس... روزی که اون بفهمه بهش دروغ گفتم
ازم متنفر میشه... حتی نمیذاره دیگه سولی رو ببینم...
چهره مینسوک تو هم رفت...
سونهی با مهربونی شونه هاشو گرفت ...
سونهی-بهش فکر نکن... من به تقدیر باور دارم.. اگه شما در تقدیر هم باشین
هیچ چیز نمیتونه از هم جداتون کنه..
مینسوک سری تکون داد...
اینکه در عین واحد هم فهمید که عاشق شده و هم اینکه احتماال سرانجامی در
انتظارش نیست شوک بزرگی براش بود...
اونقدر بزرگ که متوجه قدمهای سستی که بر میداشت نبود و موقعی به خودش
اومد که به پسر جوونی ناخواسته تنه زده بود..
سریع تعظیمی برای عذر خواهی کرد...
مینسوک-اوه..متاسفم... من واقعا متاسفم ...حالتون خوبه؟؟
پسر که هنوز در حال مالیدن شونه اش بود سرشو بلند کرد...
مینسوک با دیدن چهره پسر چیزی درونش فرو ریخت... قیافه پسر عجیب اشنا
به نظر میومد...
اما چیزی که از ذهن مینسوک میگذشت احتمال واقعی بودنش به یک در هزار
بر میگشت...اما اون چشما... اون لبخند زیبایی که حاال مهمون لب های پسر بود خاطراتی
رو جلوی چشما
۱۲۴.۶k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.