و نشست رو موتور باجی و باجی بردش به اون سوپر مارکته:
و نشست رو موتور باجی و باجی بردش به اون سوپر مارکته:
هی بشین رو این نیمکته تا من بیام خب ؟؟
آیرا: ب-باشه باجی رفت داخل سوپرمارکت تا چند تا چیز میز بخره آیرا تو ذهنش : هی هی من نمیتونستم به کسی اعتماد کنم ولی چرا الان بت این اعتماد کردم ؟ چون اون یه حس عجیبی نسبت به دیگران داشت ؟؟؟ ذهن باجی: هی من چرا دارم به این دختربچه کمک میکنم نکنه ازش خوشم اومد تو نگاه اول ؟؟؟ نه نه نه این چه مضخرفیه دارم میگم ولش ( رفت ادامه خریدش ) بعد چند دقیقه باجی با یه بسته دستمال کاغذی دو بسته چسب زخم و سه بسته بانداژ اومد بیرون باجی جلوی اون زانو زد : هی پاهاتو بزار اینجا ( اشاره به پاهایی که روش زانو زده ) آیرا پاشو گذاشت باجی خودشو نزدیک کرد ذهن آیرا : واییی من چرا دارم اینکارو میکنم خجالت دارهه عرررر
ذهن باجی : هی من دست خودم نی چرا دارم پاهاشو بانداژ میکنم ولش ادامه بده ولشش. باجی اول خون و زخمتو با دستمال پاک کرد و رو چند جا از زخمت چسب زخم زد بعد شروع کرد بانداژ پیچی : هی من احساس کردم از من میترسی یا حالا هرچی میشه بدونم چرا :
آیرا : م-من از ج وای این اصلا خوب نی دستی رو جای زخمش کشید : و-ولی از من نترس من کاریت ندارم و قرار نیست آسیبی بهت بزنم منو به چشم دوستت نگا کن آیرا چیزی نگفت و فقط نگاش کرد چند دقیقه بعد که بانداژ کردن زانوت تموم شد باجی اومد کنارت نشست : خب بگو اسمت چیه ؟ چند سالته
آیرا تونست کامل اعتماد. کنه: آیرا و ۱۷ سالمه و تو ؟؟ + باجی ۱۹ خوبه دوسال ازت بزرگترم آیرا: و ازت ممنونم بخاطر بانداژ کردن پاهام لازم نبود + خواهش میکنم خونت کجاست برسونمت آیرا : نه لازم نیست ممنونم
باجی : بچه چطوری میخوای با این زانوت تا خونه بری بیا بشین ببینم ( آیرا نشست رو موتور باجی
+ فقط باید بچسبی بهم چون من خیلی سریع میرما آیرا که تازه متوجه یونیترفرمش شد گفت : وایییی تو عضو گنگ موتور سواری ؟؟؟ چه باحالللل باجی : اره برا همینه باید بچسبی بهم باجی موتور رو استارت زد و سرعتی رفت
موهای باجی و آیرا تو هوا می رقصید و تکون میخورد چون باجی خیلی سرعتی میرفت آیرا مجبور شد کامل بهش بچسبه
باجی تو ذهنش : بدنش زیادی نرمه الانه که منفجر بشم ( هوا بارونیه و خیلی هم سرده )
چند دقیقه بعد باجی احساس کرد بدن آیرا داره از سرما میلرزه ذهن باجی : هی این داره میلزرع خب عادیه با این لباس کوتاه تو سرما میمیره الان اهاااا وایسا این سویشرت والاها رو بدم بش باجی موتور رو متوقف کرد و اومد پایین آیرا : ب-باجی سان چیشد ؟؟ با صدایی نازک بخاطر سرما + هیچی چیزی نشده بیا پایین یه لحظه .اومد پایین و روبه روی باجی ایستاد
باجی سویشرت والها رو تنش کرد و زیپس رو براش کشید بالا و کلاه رو رو سرش گذاشت باجی : خب حالا شد
هی بشین رو این نیمکته تا من بیام خب ؟؟
آیرا: ب-باشه باجی رفت داخل سوپرمارکت تا چند تا چیز میز بخره آیرا تو ذهنش : هی هی من نمیتونستم به کسی اعتماد کنم ولی چرا الان بت این اعتماد کردم ؟ چون اون یه حس عجیبی نسبت به دیگران داشت ؟؟؟ ذهن باجی: هی من چرا دارم به این دختربچه کمک میکنم نکنه ازش خوشم اومد تو نگاه اول ؟؟؟ نه نه نه این چه مضخرفیه دارم میگم ولش ( رفت ادامه خریدش ) بعد چند دقیقه باجی با یه بسته دستمال کاغذی دو بسته چسب زخم و سه بسته بانداژ اومد بیرون باجی جلوی اون زانو زد : هی پاهاتو بزار اینجا ( اشاره به پاهایی که روش زانو زده ) آیرا پاشو گذاشت باجی خودشو نزدیک کرد ذهن آیرا : واییی من چرا دارم اینکارو میکنم خجالت دارهه عرررر
ذهن باجی : هی من دست خودم نی چرا دارم پاهاشو بانداژ میکنم ولش ادامه بده ولشش. باجی اول خون و زخمتو با دستمال پاک کرد و رو چند جا از زخمت چسب زخم زد بعد شروع کرد بانداژ پیچی : هی من احساس کردم از من میترسی یا حالا هرچی میشه بدونم چرا :
آیرا : م-من از ج وای این اصلا خوب نی دستی رو جای زخمش کشید : و-ولی از من نترس من کاریت ندارم و قرار نیست آسیبی بهت بزنم منو به چشم دوستت نگا کن آیرا چیزی نگفت و فقط نگاش کرد چند دقیقه بعد که بانداژ کردن زانوت تموم شد باجی اومد کنارت نشست : خب بگو اسمت چیه ؟ چند سالته
آیرا تونست کامل اعتماد. کنه: آیرا و ۱۷ سالمه و تو ؟؟ + باجی ۱۹ خوبه دوسال ازت بزرگترم آیرا: و ازت ممنونم بخاطر بانداژ کردن پاهام لازم نبود + خواهش میکنم خونت کجاست برسونمت آیرا : نه لازم نیست ممنونم
باجی : بچه چطوری میخوای با این زانوت تا خونه بری بیا بشین ببینم ( آیرا نشست رو موتور باجی
+ فقط باید بچسبی بهم چون من خیلی سریع میرما آیرا که تازه متوجه یونیترفرمش شد گفت : وایییی تو عضو گنگ موتور سواری ؟؟؟ چه باحالللل باجی : اره برا همینه باید بچسبی بهم باجی موتور رو استارت زد و سرعتی رفت
موهای باجی و آیرا تو هوا می رقصید و تکون میخورد چون باجی خیلی سرعتی میرفت آیرا مجبور شد کامل بهش بچسبه
باجی تو ذهنش : بدنش زیادی نرمه الانه که منفجر بشم ( هوا بارونیه و خیلی هم سرده )
چند دقیقه بعد باجی احساس کرد بدن آیرا داره از سرما میلرزه ذهن باجی : هی این داره میلزرع خب عادیه با این لباس کوتاه تو سرما میمیره الان اهاااا وایسا این سویشرت والاها رو بدم بش باجی موتور رو متوقف کرد و اومد پایین آیرا : ب-باجی سان چیشد ؟؟ با صدایی نازک بخاطر سرما + هیچی چیزی نشده بیا پایین یه لحظه .اومد پایین و روبه روی باجی ایستاد
باجی سویشرت والها رو تنش کرد و زیپس رو براش کشید بالا و کلاه رو رو سرش گذاشت باجی : خب حالا شد
۲.۷k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.