ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت بیست و چهارم
جیمین:قشنگم
بهوش نمیای؟
باید یه چیزی رو بهت بگم
میخوان بهت بگم که خیلی وقته عاشقتم
میخوام بهت بگم که چقد دارم اذیت میشم
میخوام بهت بگم وقتی ازدواج کردی چقد آسیب دیدم
ولی به روی خودم نیوردم
گفتم تو خوشحالی حداقل
عیب نداره من نباشم همینکه خوشحال باشی کافیه
با یه توجه کوچیک از تو من کلی ذوق میکردم
میدونی چقد بهت نگاه میکردم ولی تو روت اونور بود؟
میدونی چند بار مست چشات شدم؟(همهی اینا رو با یه بغض صگی گفت)
اشکاشو پاک کرد و چند دقیقه بعد ات بهوش اومد
ات:جیمینی چرا داری گریه میکنی؟
جیمین:ات بهوش اومدیییییی
حالت خوبه؟
ات:من خوبم ولی تو رو مطمئن نیستم
چرا داشتی گریه میکردی
جیمین:چیزی نیست فقط نگرانت بودم
ات:مطمئنی؟
جیمین:آره بابا به تو که همه چی رو میگم(لبخند فیک)
*چند سالبعد وقتی بچه ها بزرگ شدن
اسلاید ۲:جئون رو وون (شاید این پسره رو بشناسید)
اسلاید ۳:جئون لو نا
یه روز خانواده جئون تصمیم گرفتن برن شهربازی
اسلاید ۴ و ۵:لباس ات برای شهربازی
نویسنده ویو
اون روز اونا خیلی بهشون خوش گذشت
کلی خوش گذروندن بازی کردن بعدشم رفتن خونه و خوابیدن
زندگیشون همینطور به قشنگی و با عشق میگذشت
اما به نظرتون این آخر داستانه؟
به نظرتون همینجا تمومش میکنم؟
البته که نه
اینجا تازه شروع داستان اصلیه.........
هعیییییی
به اینام میگید حمایت؟
پارت بعدی رو وقتی میزارم که یه چند تا کامنت باشن و این پارت و پارت قبلی لایکاشون به ۳۰ تا برسه(جمعا)
پس فعلا بمونید تو خماری
داستان تازه داره جذاب میشه
اسپویل:قراره بازم ضد حال نوش جان کنید😁
پارت بیست و چهارم
جیمین:قشنگم
بهوش نمیای؟
باید یه چیزی رو بهت بگم
میخوان بهت بگم که خیلی وقته عاشقتم
میخوام بهت بگم که چقد دارم اذیت میشم
میخوام بهت بگم وقتی ازدواج کردی چقد آسیب دیدم
ولی به روی خودم نیوردم
گفتم تو خوشحالی حداقل
عیب نداره من نباشم همینکه خوشحال باشی کافیه
با یه توجه کوچیک از تو من کلی ذوق میکردم
میدونی چقد بهت نگاه میکردم ولی تو روت اونور بود؟
میدونی چند بار مست چشات شدم؟(همهی اینا رو با یه بغض صگی گفت)
اشکاشو پاک کرد و چند دقیقه بعد ات بهوش اومد
ات:جیمینی چرا داری گریه میکنی؟
جیمین:ات بهوش اومدیییییی
حالت خوبه؟
ات:من خوبم ولی تو رو مطمئن نیستم
چرا داشتی گریه میکردی
جیمین:چیزی نیست فقط نگرانت بودم
ات:مطمئنی؟
جیمین:آره بابا به تو که همه چی رو میگم(لبخند فیک)
*چند سالبعد وقتی بچه ها بزرگ شدن
اسلاید ۲:جئون رو وون (شاید این پسره رو بشناسید)
اسلاید ۳:جئون لو نا
یه روز خانواده جئون تصمیم گرفتن برن شهربازی
اسلاید ۴ و ۵:لباس ات برای شهربازی
نویسنده ویو
اون روز اونا خیلی بهشون خوش گذشت
کلی خوش گذروندن بازی کردن بعدشم رفتن خونه و خوابیدن
زندگیشون همینطور به قشنگی و با عشق میگذشت
اما به نظرتون این آخر داستانه؟
به نظرتون همینجا تمومش میکنم؟
البته که نه
اینجا تازه شروع داستان اصلیه.........
هعیییییی
به اینام میگید حمایت؟
پارت بعدی رو وقتی میزارم که یه چند تا کامنت باشن و این پارت و پارت قبلی لایکاشون به ۳۰ تا برسه(جمعا)
پس فعلا بمونید تو خماری
داستان تازه داره جذاب میشه
اسپویل:قراره بازم ضد حال نوش جان کنید😁
۸.۹k
۲۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.