پارت ۵۱
پارت ۵۱
بالاخره با کلی زور از کمده دل کندم تا بقیه ی اتاق رو ببینم......
رفتم سمت میز آرایشی که سمت دیگه اتاق بود
اونم میز و آینه بزرگ جلوش سفید بود ولی صندلیش مشکی بود......
کشو هاشو باز کردم......
انواع ماسک و ژل مو با انواع گیره و کش......
این اتاق یه عالمی بود برای خودش اصن.....
روی میزم انواع وسایل آرایش.....با رنگهای مختلف رژ بود.....
زن جونگ کوک بودن یه همچین حسی داره پس......چی دارم میگم من......
می خواستم به فضولی کردنم ادامه بدم که با اومدن یکی از ندیمه ها داخل اتاق سیخ شدم سر جام.....
بعد خومو جمع و جور کردم....
+اهممممم
.بفرمایید خانم غذاتون
غذا رو از دستش گرفتم.......
+منم خدمتکار اینجام لازم نیست بگی خانم اسمم ا/ته
.از این به بعد بانوی عمارتین.......با اجازه......
با بهت به جای خالی خدمتکار خیره شده بودم.....
نکنه واقعا حرف جونگ کوک راست بود.....
سرمو به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم فکرمو به جای دیگه ای منحرف کنم......
رفتم نشستم همون گوشه ای که اول نشسته بودم......زیاد اشتها نداشتم.....بخاطر همین دو تا قاشق خوردم و گذاشتم کنار.......دوباره زانوهامو بغل کردم و توی خودم جمع شدم......این اتاق خیلی قشنگ و خوب بود......ولی زیاد حس خوبی بهش نداشتم.....
چشمام کم کم گرم شد و همونجا خوابیدم......
(جونگ کوک ویو)
از چیزی که فکر می کردم کارم بیشتر طول کشید......از اتاق کارم بیرون اومدم.....در اتاقو قفل کردم......بعدم کلیدو داخل گلدون کنار اتاقم گذاشتم......بعدم به سمت اتاق خواب رفتم
درو باز کردم.....داخل اتاق شدم.....دیدم ا/ت همچنان توی خودش مچالس.....گردنش کج شده بود و خواب بود
-آخه هیچکی نیست به این خر بگه اینجا جای خواب نیست......
رفتم سمتش
-هوی......آهای......بیدار شو.....
با دستم یه ذره تکونش دادم
-اوی......بلند شو.....
با تکون ریزی که بهش دادم سرش داشت میوفتاد توی ظرف غذایی که کنارش بود.....که سریع با دستم سرشو گرفتم......
-اگر الان نگرفته بودمت با سر رفته بودی توی ظرف غذا......
تلاش دیگه ای کردم برای بیدار کردنش.......اما بیدار نشد.....
آهی از سر ناامیدی کشیدم و براید استایل بغلش کردم و روی تخت گذاشتمش......همچنان غرم میزدم......
-آخه بگو کوری تو ........تخت به این بزرگی وسط اتاق ندیدی رفتی اون گوشه خوابیدی.......
نگاهم به ظرف غذاش افتاد......
-بیا......اینم از غذاش......دو تا قاشق خورده گذاشته کنار........بعد این میخواد برا من بچه بیاره......
با تاسف سرمو به اینور اونور تکون دادم......
بعد لباسامو درآوردم یه دوش گرفتم......
اومدم بیرون.......
وقتی اومدم بیرون.......سشوار و برداشتم......خواستم روشنش کنم که از تو آینه نگاهم به ا/ت افتاد......
-ای بابا......چه گیری کردیم....
با نا امیدی سشوار و سر جاش گذاشتم.....با حوله سعی کردم موهامو خشک کنم......
لباس های راحتیمو پوشیدم و رفتم روی تخت خوابیدم.......
کم کم باید عادت کنم به یه اینجور کسی رو کنارم داشتن.......هیییییی خداااااا
بالاخره با کلی زور از کمده دل کندم تا بقیه ی اتاق رو ببینم......
رفتم سمت میز آرایشی که سمت دیگه اتاق بود
اونم میز و آینه بزرگ جلوش سفید بود ولی صندلیش مشکی بود......
کشو هاشو باز کردم......
انواع ماسک و ژل مو با انواع گیره و کش......
این اتاق یه عالمی بود برای خودش اصن.....
روی میزم انواع وسایل آرایش.....با رنگهای مختلف رژ بود.....
زن جونگ کوک بودن یه همچین حسی داره پس......چی دارم میگم من......
می خواستم به فضولی کردنم ادامه بدم که با اومدن یکی از ندیمه ها داخل اتاق سیخ شدم سر جام.....
بعد خومو جمع و جور کردم....
+اهممممم
.بفرمایید خانم غذاتون
غذا رو از دستش گرفتم.......
+منم خدمتکار اینجام لازم نیست بگی خانم اسمم ا/ته
.از این به بعد بانوی عمارتین.......با اجازه......
با بهت به جای خالی خدمتکار خیره شده بودم.....
نکنه واقعا حرف جونگ کوک راست بود.....
سرمو به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم فکرمو به جای دیگه ای منحرف کنم......
رفتم نشستم همون گوشه ای که اول نشسته بودم......زیاد اشتها نداشتم.....بخاطر همین دو تا قاشق خوردم و گذاشتم کنار.......دوباره زانوهامو بغل کردم و توی خودم جمع شدم......این اتاق خیلی قشنگ و خوب بود......ولی زیاد حس خوبی بهش نداشتم.....
چشمام کم کم گرم شد و همونجا خوابیدم......
(جونگ کوک ویو)
از چیزی که فکر می کردم کارم بیشتر طول کشید......از اتاق کارم بیرون اومدم.....در اتاقو قفل کردم......بعدم کلیدو داخل گلدون کنار اتاقم گذاشتم......بعدم به سمت اتاق خواب رفتم
درو باز کردم.....داخل اتاق شدم.....دیدم ا/ت همچنان توی خودش مچالس.....گردنش کج شده بود و خواب بود
-آخه هیچکی نیست به این خر بگه اینجا جای خواب نیست......
رفتم سمتش
-هوی......آهای......بیدار شو.....
با دستم یه ذره تکونش دادم
-اوی......بلند شو.....
با تکون ریزی که بهش دادم سرش داشت میوفتاد توی ظرف غذایی که کنارش بود.....که سریع با دستم سرشو گرفتم......
-اگر الان نگرفته بودمت با سر رفته بودی توی ظرف غذا......
تلاش دیگه ای کردم برای بیدار کردنش.......اما بیدار نشد.....
آهی از سر ناامیدی کشیدم و براید استایل بغلش کردم و روی تخت گذاشتمش......همچنان غرم میزدم......
-آخه بگو کوری تو ........تخت به این بزرگی وسط اتاق ندیدی رفتی اون گوشه خوابیدی.......
نگاهم به ظرف غذاش افتاد......
-بیا......اینم از غذاش......دو تا قاشق خورده گذاشته کنار........بعد این میخواد برا من بچه بیاره......
با تاسف سرمو به اینور اونور تکون دادم......
بعد لباسامو درآوردم یه دوش گرفتم......
اومدم بیرون.......
وقتی اومدم بیرون.......سشوار و برداشتم......خواستم روشنش کنم که از تو آینه نگاهم به ا/ت افتاد......
-ای بابا......چه گیری کردیم....
با نا امیدی سشوار و سر جاش گذاشتم.....با حوله سعی کردم موهامو خشک کنم......
لباس های راحتیمو پوشیدم و رفتم روی تخت خوابیدم.......
کم کم باید عادت کنم به یه اینجور کسی رو کنارم داشتن.......هیییییی خداااااا
۴۷.۹k
۱۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.