سلام من ات هستم 19 سالمه و ی خواهر دارم زندگی خوبی خیلی ن
سلام من ات هستم 19 سالمه و ی خواهر دارم زندگی خوبی خیلی نداریم اسم خواهرم جنی(اون جنی نه ی جنی دیگه)
امشب قرار بود برای یکیمون خاستگار بیاد تا جایی که فهمیدم خیلی پول دارن بگذریم احتمالا برای جنی اومدن چون اون21سالشه
ویو عصر
جنی:میگم ات بنظرت خاستگاری که میاد برای کدوممونه
ات:نمیدونم بنظرت خوشتیپه؟
جنی:اره دیگ پول دارن خب
ات :چه ربطی داره بابا
جنی:بگذریم کم کم میان
ات اره بهتره بریم پایین دیگ
با جنی رفتیم پایین دیدیم چند تا ادم کله گنده نشستن ی پسره بود تتو داشت پرسینگ خیلی خوشگل بود
(مامان کوک با م.ک نشون میدم و باباش هم همینطور و مامان بابای ات)
ب.ات:خب برای کدوم دخترمون اومدین خاستگاری؟
مامان کوک به گفت:کدوم؟؟
کوکی به ات اشاره کرد
م.ک:اون دختری که اونجا وایستاده
به ات اشاره کرد
ب.ات:دخترم بیا اینجا
ات رفت سمتشون
م.ک:خب ما برای شما ی خونه گرفتيم چون قراره دخترت عرسمون بشه فردا میریم محضر(نمیدونم درست نوشتم یا نه ب.ات: اوکیه
ات ویو
واقعا باورم نمیشد دارم با این پسره ازدواج میکنم حتی اسمش هم نمیدونستم به جنی نگاه کردم اونم تعجب کرده بود رفتم پیش جنی
ات:دارم ازداوج میکنم واقعا؟
جنی :ارهههه(با ذوق)
هنوز تو شوک بودم جنی دستم کشید رفتیم تو اتاق اون شب با جنی کلی حرف زدیم
کوک ویو
(همون حرف های توی خونه)
رفتم به بورا زنگ زدم اون دوست دخترم بود 2سال باهمیم
میدونه دارم ازداوج میکنم گفت باید اونم توی خونه من و ات باشه منم هیچی نگفتم
بورا:عشقم اومدی
کوک:اره چخبرا
بورا:هیچی خسته شدم خاستگاری چطور بود؟
کوک:هه میخاستی چطوری باشه فردا میریم محضر
امشب قرار بود برای یکیمون خاستگار بیاد تا جایی که فهمیدم خیلی پول دارن بگذریم احتمالا برای جنی اومدن چون اون21سالشه
ویو عصر
جنی:میگم ات بنظرت خاستگاری که میاد برای کدوممونه
ات:نمیدونم بنظرت خوشتیپه؟
جنی:اره دیگ پول دارن خب
ات :چه ربطی داره بابا
جنی:بگذریم کم کم میان
ات اره بهتره بریم پایین دیگ
با جنی رفتیم پایین دیدیم چند تا ادم کله گنده نشستن ی پسره بود تتو داشت پرسینگ خیلی خوشگل بود
(مامان کوک با م.ک نشون میدم و باباش هم همینطور و مامان بابای ات)
ب.ات:خب برای کدوم دخترمون اومدین خاستگاری؟
مامان کوک به گفت:کدوم؟؟
کوکی به ات اشاره کرد
م.ک:اون دختری که اونجا وایستاده
به ات اشاره کرد
ب.ات:دخترم بیا اینجا
ات رفت سمتشون
م.ک:خب ما برای شما ی خونه گرفتيم چون قراره دخترت عرسمون بشه فردا میریم محضر(نمیدونم درست نوشتم یا نه ب.ات: اوکیه
ات ویو
واقعا باورم نمیشد دارم با این پسره ازدواج میکنم حتی اسمش هم نمیدونستم به جنی نگاه کردم اونم تعجب کرده بود رفتم پیش جنی
ات:دارم ازداوج میکنم واقعا؟
جنی :ارهههه(با ذوق)
هنوز تو شوک بودم جنی دستم کشید رفتیم تو اتاق اون شب با جنی کلی حرف زدیم
کوک ویو
(همون حرف های توی خونه)
رفتم به بورا زنگ زدم اون دوست دخترم بود 2سال باهمیم
میدونه دارم ازداوج میکنم گفت باید اونم توی خونه من و ات باشه منم هیچی نگفتم
بورا:عشقم اومدی
کوک:اره چخبرا
بورا:هیچی خسته شدم خاستگاری چطور بود؟
کوک:هه میخاستی چطوری باشه فردا میریم محضر
۵.۴k
۰۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.