پرستار نینیمونpart3
سدنا:سلام کوچولو
یونجی:سلآم حاله (سلام خاله)
یونجی:میای باهم بازی کنیم؟ (با حالت بچگونه دیگه خودتون همرو با زبون بچه دوساله تصور کنید گشادیم میاد)
سدنا:اره دخملم چرا که نه
سدنا ویو
خیلی خوشگل بود موچی بودنش به باباش رفته بود بمیرم دختر کوچولوی خودم بود مثل بچه ی خودم دوسش دارم من ارزوم مادر شدن بود اما نامزدم بعد اینکه اشنا شدیم منو ول کرد و الان بای..... میگرده
اما با دیدن یونجی واقا خوشحالم چون میتونم یه بچه رو از بچگیش خودم بزرگ کنمتو همین فکر بودم که دیدم اجوما صدام زد
اجوما :دخترم دخترم
سدنا:اه بله اجوما کاری داشتین؟
اجوما:اقای پارت کارتون دارن
سدنا :الان میام یونجی کوچولو میتونی یه دقیقه اینجا بمونی ببینم بابایی چیکارم دارن بیام
یونجی:اله حاله منتظرم(اره خاله منتظرم)
رفتم در اتاقو زدم گفت
جیمین :بیا تو
سدنا:اقای پا... یعنی جیمین کارم داشتین
جیمین:اه اره سدنا میگم تو تنها زندگی میکنی؟
سدنا :من تازه اومدم سعول از بوسان تنهام یه خونه ی اجاره ای زندگی میکنم چطور؟
جیمین:ام میخوام بیای اینجا با یونجی و من زندگی کنی قبول میکنی
سدنا :ام... خو.. ب می.. تونم.. فکر. کن.. م.
جیمین:البته حتما من منتظر جوابم
سدنا ویو
بعد گفتن این حرفش صدای گریه یونجی در اومد داشتم میرفتم که دیدم یکی پیشش رفتم داخل
نامرا:اه خدایا سدنا این فقط گریه میکنه
سدنا:اه بدش من ببینم عزیزکم بیا بغلم
یونجی :حاله... هق. حاله (اروم شدن گریه)
جیمین ویو
داشتیم با ات حرف میزدیم بعد اینکه گفت فکر میکنه واقا خوش حال شدم که پرستار بچم یه چنین ادم خوبیه هول نیست اون میدونه من کیم پس میتونست زود قبول کنه مثل یوری یا نامرا خلاصه تو همین. فکر ها نزدیک اتاق یونجی شدم دیدم داشت گریه میکرد نامرا. اونو داد دست سدنا یونجی اروم شد اون این حالتشو فقط تو بغل مامانش داشت
همین جوری بودم که سدنا یونجی رو خوابوند تو تختش یعنی خوابیده به این زودی
ادامه دارد...
یونجی:سلآم حاله (سلام خاله)
یونجی:میای باهم بازی کنیم؟ (با حالت بچگونه دیگه خودتون همرو با زبون بچه دوساله تصور کنید گشادیم میاد)
سدنا:اره دخملم چرا که نه
سدنا ویو
خیلی خوشگل بود موچی بودنش به باباش رفته بود بمیرم دختر کوچولوی خودم بود مثل بچه ی خودم دوسش دارم من ارزوم مادر شدن بود اما نامزدم بعد اینکه اشنا شدیم منو ول کرد و الان بای..... میگرده
اما با دیدن یونجی واقا خوشحالم چون میتونم یه بچه رو از بچگیش خودم بزرگ کنمتو همین فکر بودم که دیدم اجوما صدام زد
اجوما :دخترم دخترم
سدنا:اه بله اجوما کاری داشتین؟
اجوما:اقای پارت کارتون دارن
سدنا :الان میام یونجی کوچولو میتونی یه دقیقه اینجا بمونی ببینم بابایی چیکارم دارن بیام
یونجی:اله حاله منتظرم(اره خاله منتظرم)
رفتم در اتاقو زدم گفت
جیمین :بیا تو
سدنا:اقای پا... یعنی جیمین کارم داشتین
جیمین:اه اره سدنا میگم تو تنها زندگی میکنی؟
سدنا :من تازه اومدم سعول از بوسان تنهام یه خونه ی اجاره ای زندگی میکنم چطور؟
جیمین:ام میخوام بیای اینجا با یونجی و من زندگی کنی قبول میکنی
سدنا :ام... خو.. ب می.. تونم.. فکر. کن.. م.
جیمین:البته حتما من منتظر جوابم
سدنا ویو
بعد گفتن این حرفش صدای گریه یونجی در اومد داشتم میرفتم که دیدم یکی پیشش رفتم داخل
نامرا:اه خدایا سدنا این فقط گریه میکنه
سدنا:اه بدش من ببینم عزیزکم بیا بغلم
یونجی :حاله... هق. حاله (اروم شدن گریه)
جیمین ویو
داشتیم با ات حرف میزدیم بعد اینکه گفت فکر میکنه واقا خوش حال شدم که پرستار بچم یه چنین ادم خوبیه هول نیست اون میدونه من کیم پس میتونست زود قبول کنه مثل یوری یا نامرا خلاصه تو همین. فکر ها نزدیک اتاق یونجی شدم دیدم داشت گریه میکرد نامرا. اونو داد دست سدنا یونجی اروم شد اون این حالتشو فقط تو بغل مامانش داشت
همین جوری بودم که سدنا یونجی رو خوابوند تو تختش یعنی خوابیده به این زودی
ادامه دارد...
۴.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.