دلنوشته یک برگ خاطره از یک زن ایرانی
#دلنوشته........ [یک برگ خاطره از یک زن ایرانی]
من یک زنم...یک زن ایرانی...
ساعت هشت شب است...
اینجا خیابان سهرودی شمالی...
بیرون میروم...برای خرید نان...
نه آرایش دارم...نه لباسم جاذب است....
حلقه ام برق میزند...
اینجا سر کوچه...
این هفتین ماشینیست که جلوی پایم نگه میدارد....
آخری میگوید شوهر داری که داری، منم سیر کن، هرچی میخوای به پات میریزم...
اینجا نانوایی...
ساعت هشت ونیم...
نانوا خمیر میزد اما نمیدانم چرا به من زل زده و چشمک میزند...
موقع پرتاب نان دستش را به دستم میساید....
اینجا تهران...
از خیابان که رد میشوم موتورسواری به سویم میاید...
کیفم را سفت میچسبم....و نانها....
موتورسوار از قیمت میپرسد ...شبی چند؟ومن نمیدانستم قیمت شبها چند است؟
اینجا ایران...
هنوز خیسی عرقهای سرد خشک نشده بود به خانه رسیدم...
مهندس را دیدم...آقای شرافتمندی که در طبقه بالابا زن و دختر زندگی میکند...
سلام آقای مهندس...خانوم خوبن...؟دخترگلتون خوبن؟
به سلام تو خوبی؟خوشی؟کم پیدایی؟راستی امشب کسی نیست خونه مون...اگه ممکنه بیا کامپیوتر نیلوفرو درست کن...هه
دلنوشته# زن ایرانی
من یک زنم...یک زن ایرانی...
ساعت هشت شب است...
اینجا خیابان سهرودی شمالی...
بیرون میروم...برای خرید نان...
نه آرایش دارم...نه لباسم جاذب است....
حلقه ام برق میزند...
اینجا سر کوچه...
این هفتین ماشینیست که جلوی پایم نگه میدارد....
آخری میگوید شوهر داری که داری، منم سیر کن، هرچی میخوای به پات میریزم...
اینجا نانوایی...
ساعت هشت ونیم...
نانوا خمیر میزد اما نمیدانم چرا به من زل زده و چشمک میزند...
موقع پرتاب نان دستش را به دستم میساید....
اینجا تهران...
از خیابان که رد میشوم موتورسواری به سویم میاید...
کیفم را سفت میچسبم....و نانها....
موتورسوار از قیمت میپرسد ...شبی چند؟ومن نمیدانستم قیمت شبها چند است؟
اینجا ایران...
هنوز خیسی عرقهای سرد خشک نشده بود به خانه رسیدم...
مهندس را دیدم...آقای شرافتمندی که در طبقه بالابا زن و دختر زندگی میکند...
سلام آقای مهندس...خانوم خوبن...؟دخترگلتون خوبن؟
به سلام تو خوبی؟خوشی؟کم پیدایی؟راستی امشب کسی نیست خونه مون...اگه ممکنه بیا کامپیوتر نیلوفرو درست کن...هه
دلنوشته# زن ایرانی
- ۱.۱k
- ۰۶ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط