از دیدگاه دازای ساعت
از دیدگاه دازای : ساعت ۶:۱۰
دینگ دینگ (صدای زنگ ساعت)
دازای با چشمانی خواب آلود ساعت رو خاموش میکنه
دازای زیر لب:(یک صبح دیگه، یک صدایی تو ی گوشم میگه ،هوا قراره امروز برینه )
پتو رو بیشتر روی خودش کشید و داخل پتو محو شد
دازای:( من ، نمیرمممم! کونیکیدا قراره باز بهم برینههههه (آخرش دیگه هوشیار تر شده))
رانپو چیپس به دست: (دوست دارم خوراکی هامو 🍟🥪! دوست دارم پو ....چیز پرونده هاموو )
دازای نگاهی از تعجب و تو اینجا چیکار میکنی به رانپو میندازه
دازای :(رانپو چطوری اومدی داخل؟ ) ناگهان نگاهش به چیپسی که دست رانپو هست میوفته
( اون همون چیپسی نیست که روش نوشته بودم *رانپو دست نزن * ؟🤨😑)
رانپو عرق سردی بر پیشانی اش مینشیند و تمام گناه هایش از جلو چشمانش رد میشود
رانپو:(نه! مال خودمه😌😰)
دازای:(مطمعنی رانپو؟ 🤔)
رانپو نگاهی به اطراف می اندازد تا راه فرار ی پیدا کند
رانپو:(ام... شاید نه ، نه ! )
دازای به رانپو چپ چپ نگاه میکنه و میخواد فحش تازه و بسیاررررر آموزنده یاد بده که ناگهان در با شدت به دیوار کوبیده میشه جوری که جای دستگیره روی دیوار میمونه
دازای( هی کدوم حیوان....!!!!!) که با کونیکیدا ی عصبی روبرو میشه
کونیکیدا ماهیتابه رو به نشانه تهدید بالا میاره ( احمق ها کدوم گوری بودید، ها ؟؟ای احمق های ..) قبل اینکه حرف کونیکیدا تموم بشه رانپو سانسورچی وارد عمل میشه و برای خوانندگان گرامی حرف کونیکیدا رو سانسور میکنه
رانپو :( تنبل ! بی ادب ها خجالت بکشید )
تا اینجا کافیه اگر کم بود ببخشید و اینکه امیدوارم دوست داشته باشید و اگر اشکالی و ایرادی داخل نوشتنم هست بهم داخل کامنت ها بگید ممنون که رمانم رو خوندید!❤🌹⚘
دینگ دینگ (صدای زنگ ساعت)
دازای با چشمانی خواب آلود ساعت رو خاموش میکنه
دازای زیر لب:(یک صبح دیگه، یک صدایی تو ی گوشم میگه ،هوا قراره امروز برینه )
پتو رو بیشتر روی خودش کشید و داخل پتو محو شد
دازای:( من ، نمیرمممم! کونیکیدا قراره باز بهم برینههههه (آخرش دیگه هوشیار تر شده))
رانپو چیپس به دست: (دوست دارم خوراکی هامو 🍟🥪! دوست دارم پو ....چیز پرونده هاموو )
دازای نگاهی از تعجب و تو اینجا چیکار میکنی به رانپو میندازه
دازای :(رانپو چطوری اومدی داخل؟ ) ناگهان نگاهش به چیپسی که دست رانپو هست میوفته
( اون همون چیپسی نیست که روش نوشته بودم *رانپو دست نزن * ؟🤨😑)
رانپو عرق سردی بر پیشانی اش مینشیند و تمام گناه هایش از جلو چشمانش رد میشود
رانپو:(نه! مال خودمه😌😰)
دازای:(مطمعنی رانپو؟ 🤔)
رانپو نگاهی به اطراف می اندازد تا راه فرار ی پیدا کند
رانپو:(ام... شاید نه ، نه ! )
دازای به رانپو چپ چپ نگاه میکنه و میخواد فحش تازه و بسیاررررر آموزنده یاد بده که ناگهان در با شدت به دیوار کوبیده میشه جوری که جای دستگیره روی دیوار میمونه
دازای( هی کدوم حیوان....!!!!!) که با کونیکیدا ی عصبی روبرو میشه
کونیکیدا ماهیتابه رو به نشانه تهدید بالا میاره ( احمق ها کدوم گوری بودید، ها ؟؟ای احمق های ..) قبل اینکه حرف کونیکیدا تموم بشه رانپو سانسورچی وارد عمل میشه و برای خوانندگان گرامی حرف کونیکیدا رو سانسور میکنه
رانپو :( تنبل ! بی ادب ها خجالت بکشید )
تا اینجا کافیه اگر کم بود ببخشید و اینکه امیدوارم دوست داشته باشید و اگر اشکالی و ایرادی داخل نوشتنم هست بهم داخل کامنت ها بگید ممنون که رمانم رو خوندید!❤🌹⚘
- ۲.۷k
- ۰۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط