داستانک؛ حفظ قرآن
✍️حفظ قرآن
📖میگفت :«پسرم را گذاشته ام حفظ قرآن»
همین طور که با آب و تاب و ذوق از حافظهی پسرش که بالاتر ازسطح انتظار مربی بود، تعریف میکرد، پسرک عصبانی از اتاق بیرون آمد.
🌺خواستم دستی روی موهای زیبایش بکشم و تشویقش کنم، اما عصبانی تر از این حرف ها بود.
تا آمدم چیزی بگویم، داد زد:«چرا من باید قرآن حفظ کنم؟ الان میخواهم بروم با سینا بازی کنم . خوش به حال سینا . نه قرآن حفظ میکند، نه مادرش از این مامانهاست که نگذارد بازی کند..»
ناخودآگاه اشک هایش روی گونه های کوچکش چکید.کمی که عصبانیتش خوابید، در آغوش گرفتمش و گفتم:«عزیزم تو هم مجبور نیستی قرآن حفظ کنی؛ فقط هر موقع حال داشتی، قرآن را بخوان اگر دوست داشتی حفظ کن، دوست هم نداشتی، عیب ندارد.»
🍀گفت:«خاله به خدا دوست دارم، اما از دست مامان و مربیمان دیوانه شدم. خیلی زیاد است.»
نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم:«نگران نباش، اصلا اگر خواستی مؤسسه هم نرو. خودت حفظ کن. مامان هم قول میدهد اذیتت نکند».
با ترس و لرز نگاهی به چهرهی برافروخته ی مادرش انداخت و گفت:« آره مامان. قول می دی؟به خدا سرم داره میتّرکه »
خواهرم گیج و مات، به من نگاهی انداخت و باشدی گفت.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#بهقلمترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
📖میگفت :«پسرم را گذاشته ام حفظ قرآن»
همین طور که با آب و تاب و ذوق از حافظهی پسرش که بالاتر ازسطح انتظار مربی بود، تعریف میکرد، پسرک عصبانی از اتاق بیرون آمد.
🌺خواستم دستی روی موهای زیبایش بکشم و تشویقش کنم، اما عصبانی تر از این حرف ها بود.
تا آمدم چیزی بگویم، داد زد:«چرا من باید قرآن حفظ کنم؟ الان میخواهم بروم با سینا بازی کنم . خوش به حال سینا . نه قرآن حفظ میکند، نه مادرش از این مامانهاست که نگذارد بازی کند..»
ناخودآگاه اشک هایش روی گونه های کوچکش چکید.کمی که عصبانیتش خوابید، در آغوش گرفتمش و گفتم:«عزیزم تو هم مجبور نیستی قرآن حفظ کنی؛ فقط هر موقع حال داشتی، قرآن را بخوان اگر دوست داشتی حفظ کن، دوست هم نداشتی، عیب ندارد.»
🍀گفت:«خاله به خدا دوست دارم، اما از دست مامان و مربیمان دیوانه شدم. خیلی زیاد است.»
نگاهی به خواهرم انداختم و گفتم:«نگران نباش، اصلا اگر خواستی مؤسسه هم نرو. خودت حفظ کن. مامان هم قول میدهد اذیتت نکند».
با ترس و لرز نگاهی به چهرهی برافروخته ی مادرش انداخت و گفت:« آره مامان. قول می دی؟به خدا سرم داره میتّرکه »
خواهرم گیج و مات، به من نگاهی انداخت و باشدی گفت.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#بهقلمترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
۱.۸k
۱۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.