هجوم خاطره ها
دیدی سرت خالیه بعد یه دفعه خاطرهها هجوم میارن؟
یکی یه پارچ پر از خاطره همین الان خالی کرد روی سرم..
تنم خیسِ این خاطرهها شده، چقدر دلتنگ خندههامونم، چقدر دلتنگ پیاده گز کردنامونم «تئاتر شهر، پارک ملت، خیابان کارگرشمالی، میدون ولیعصر..»
میدون ولیعصر.. بعد از افتتاح میدون ولیعصر رفتیم اونجا، یادته؟ شب بود، بارون زده بود...، پاییز بود مگه نه؟
داشتی از گلا عکس میگرفتی پریدم جلو دوربینت.. زبونمم درآورده بودم، یه نگاه به من کردی یه نگاه به عکس، بعد سرتو از تاسف تکون دادی گفتی: «عروسمون که شدی این عکسو به مامانم نشون میدم که امید نوه ازت نداشته باشه»
قیافهمو کجوکوله کرده بودم و نگاهت میکردم، دوباره سر تکون دادی و گفتی: «باید هروقت مامانم هوس نوه افتاد به سرش بگم دوباره برام آستین بالا بزنه، نمیخوام بچههام منگل بشن»
دیگه کفریم کردی، افتادم دنبالت از میدون زدی بیرون، خوردی به یه پیر مرد، نزدیک بود بیوفته، عذرخواهی کردی و منو نشون دادی که داشتم میرسیدم بهت، گفتی: «شرمنده این دختره افتاده دنبالم میخواد به زور زنم بشه»
پیره مرده اول باورش شد و با تعجب نگاهم کرد، رسیدم بهت و گفتم: «عموجان پادرمیونی نکن جونشو باید بگیر، هنوز هیچی نشده میخواد سرم هوو بیاره»
پیرمرد که فهمید داریم سربه سر هم میذاریم، بر گشت سمت تو و گفت: «توو
چشماش معلومه چقدر دوست داره، میدونی اگر زن مردشو زیاد دوست داشته باشه اون مرد خوشبخت میشه؟ هواشو داشته باش باباجان..»
پیر مرد رفت ولی من سرخ شدم از خجالت، حتی توی یه نگاه هم مشخص بود چقدر دوست دارم..
#ماهلی
وای ماهلی من و تو چقدر شبیه همیم...
#به_وقت_جنون
یکی یه پارچ پر از خاطره همین الان خالی کرد روی سرم..
تنم خیسِ این خاطرهها شده، چقدر دلتنگ خندههامونم، چقدر دلتنگ پیاده گز کردنامونم «تئاتر شهر، پارک ملت، خیابان کارگرشمالی، میدون ولیعصر..»
میدون ولیعصر.. بعد از افتتاح میدون ولیعصر رفتیم اونجا، یادته؟ شب بود، بارون زده بود...، پاییز بود مگه نه؟
داشتی از گلا عکس میگرفتی پریدم جلو دوربینت.. زبونمم درآورده بودم، یه نگاه به من کردی یه نگاه به عکس، بعد سرتو از تاسف تکون دادی گفتی: «عروسمون که شدی این عکسو به مامانم نشون میدم که امید نوه ازت نداشته باشه»
قیافهمو کجوکوله کرده بودم و نگاهت میکردم، دوباره سر تکون دادی و گفتی: «باید هروقت مامانم هوس نوه افتاد به سرش بگم دوباره برام آستین بالا بزنه، نمیخوام بچههام منگل بشن»
دیگه کفریم کردی، افتادم دنبالت از میدون زدی بیرون، خوردی به یه پیر مرد، نزدیک بود بیوفته، عذرخواهی کردی و منو نشون دادی که داشتم میرسیدم بهت، گفتی: «شرمنده این دختره افتاده دنبالم میخواد به زور زنم بشه»
پیره مرده اول باورش شد و با تعجب نگاهم کرد، رسیدم بهت و گفتم: «عموجان پادرمیونی نکن جونشو باید بگیر، هنوز هیچی نشده میخواد سرم هوو بیاره»
پیرمرد که فهمید داریم سربه سر هم میذاریم، بر گشت سمت تو و گفت: «توو
چشماش معلومه چقدر دوست داره، میدونی اگر زن مردشو زیاد دوست داشته باشه اون مرد خوشبخت میشه؟ هواشو داشته باش باباجان..»
پیر مرد رفت ولی من سرخ شدم از خجالت، حتی توی یه نگاه هم مشخص بود چقدر دوست دارم..
#ماهلی
وای ماهلی من و تو چقدر شبیه همیم...
#به_وقت_جنون
۱۷.۸k
۲۲ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.