وقتی از جنگل بیرونت آورد هوا بوی شب و آرامش میداد ولی

وقتی از جنگل بیرونت آورد، هوا بوی شب و آرامش می‌داد… ولی جونگکوک بوی آرامش نداشت.
ساکت بود. سرد. انگار هزار ساله داره راه می‌ره و هیچ‌چیز نمی‌تونه تکونش بده.

تو ولی…
معلومه که بچه‌ی ساکتِ خوبی نبودی.

تا چشم باز کردی، سی سؤال پشت هم ریختی:

تو چجوری بدن آدمو می‌فهمی؟
چشمات چرا اینجوریه؟
اگه خون بخوری چی میشه؟
اگه شکار بخواد فرار کنه؟
نیش داری؟
بال در میاری؟
یعنی الان می‌تونی منو بکشی؟

جونگکوک حتی یه لحظه هم بهت نگاه نکرد.
سرش رو انداخته بود پایین، گوش می‌داد… اما جواب نمی‌داد.
گرفته، بی‌حوصله، انگار تو فقط یه صدای اضافه‌ای که باید تحملش کنه.

تو چشم‌هاتو تنگ کردی.

چرا جواب نمیدی؟ پس خون‌آشاما اینقدر بی‌ادبن؟

اون همون‌طور که راه می‌رفت، فقط زیر لب:

_ساکت.

تو لب‌تو جمع کردی، اما چیزی ته وجودت می‌گفت این “ساکت” از جنس اخم‌های معمولی نبود.
این از اون ساکت‌ گفتن‌هایی بود که پشتش یه غرش خوابیده.

ولی خب، کی تو رو می‌شناسه؟
تو بیشتر کنجکاو شدی.

پریدی جلوی قدم‌هاش و باز پرسیدی:

گفتی خون من فرق داره… یعنی چی؟

جونگکوک بالاخره ایستاد.
خیلی آروم.
طوری آروم که هوا یخ زد.

تو هنوز جلوش بودی، ولی اون… با نگاهش تو رو اندازه گرفت.
از نوک انگشتات تا موهای روی پیشونیت.
عجیب، سنگین، انگار داشت محاسبه می‌کرد چقدر راحت می‌تونی بشکنی.

_تو زیادی کوچیکی.

تو چپ‌چپ نگاهش کردی.

یعنی چی؟ کوچیک چیه؟

اون انگار حتی نمی‌خواست توضیح بده.
اما نگاهش عمق گرفت. یه چیزی بین خطر و محافظت.

_بدنت ظریفه. استخون‌هات نازکه. زیادی سبک راه میری. هر چیزی می‌تونه بهت آسیب بزنه.

تو لب‌هات باز موند.

خب؟ اینا چه ربطی به خون‌آشام بودن تو داره؟

اون قدمی برداشت.
خیلی نزدیک.
طوری که باید یه قدم عقب می‌رفتی، و رفتی.

_چون من فقط با یه نگاه می‌فهمم چه‌قدر آسیب‌پذیری. این… مشکل ایجاد می‌کنه.

تو پلک زدی.

برای کی؟

_برای من.

تو قلبت یه لحظه انگار جابه‌جا شد.

چرا؟

اون نگاهتو نگه داشت.
خیلی طولانی.
خیلی خطرناک.

_چون… از لحظه‌ای که دیدمت، نمی‌تونم تحمل کنم حتی دنیا یه ذره بهت نزدیک بشه.

حقیقتش، اون جمله هم زیبا بود… هم ترسناک.
یه جور سردیِ شیرین.

تو دوباره شجاعتِ کوچیکت گل کرد.

یعنی حسود میشی؟

جونگکوک ابروشو تکون نداد. ولی صدایش پایین‌تر رفت.

_نسبت به همه. نسبت به هر چیزی. حتی باد.
_تو زیادی… شکننده‌ای. من اینو نمی‌تونم نادیده بگیرم.

تو احساس کردی پوستت مورمور شد.

جونگکوک ادامه داد:

_پس این کنجکاوی‌هات رو کنترل کن. اینجا دنیا برای بچه‌هایی مثل تو ساخته نشده.

تو پوف کردی.

بچه نیستم.

اون سرشو کمی خم کرد. سایه روی چشماش افتاد.

_هستی.

تو دندون‌تو روی لب فشار دادی.

پس چرا اون‌جوری نگاهم کردی تو جنگل؟

برای اولین بار، جونگکوک متوقف شد.
چشم‌هاش یاقوتی‌تر شد، صداش بم‌تر.

_چون از لحظه‌ای که پیدات کردم… فهمیدم مال منی.

تو نفس نگه‌داشته رها کردی.
یه نفس بلند که معلوم بود مغزت سعی داره حرفش رو هضم کنه.

من… چی؟

اون بدون پلک:

_تو مالِ منی.
_قلمروی من، بو‌ی من، مراقبتِ من.

تو ناخودآگاه عقب رفتی، اما دستش درجا مچت رو گرفت.
نه محکم.
نه آسیب‌زننده.
فقط به اندازه‌ای که بفهمی… آزاد نیستی.

_ازت مراقبت می‌کنم… حتی اگه خودت نخوای.

تو هاج‌وواج شدی.

ولی من فقط کنجکاوم…

_اون کنجکاوی می‌تونه تو رو بکشه.

تو به لباسش چنگ زدی که دستت از سرمای لمسش یخ کرده بود.

تو… چرا اینقدر اهمیت میدی؟

اون بدون مکث:

_چون وقتی بهت نگاه می‌کنم… یه چیزی تو وجودم بیدار میشه که سال‌هاست مرده بوده.

تو قلبت دوباره لرزید.

یه لرزش عجیب، گرم… اما تاریک.

جونگکوک خم شد، تا جایی که نفس سردش روی پیشونی‌ت خورد.

_یونا… تو نمی‌فهمی چقدر شکننده‌ای.
_و نمی‌دونی من… چقدر نمی‌تونم ازت چشم بردارم.

باد پشت سرت رد شد.
جنگل زوزه کشید.

و تو…
برای اولین بار فهمیدی کنجکاویت فقط خطرناک نیست.

اعتیادآوره.
دیدگاه ها (۱)

عمارت جونگکوک شبیه قصر نبود… بیشتر شبیه چیزی بود که سایه‌ها ...

جونگکوک بدون اینکه ازت بپرسه، مچت رو گرفت و کشید سمت پله‌های...

شب آروم نبود؛ از اون شب‌هایی که باد هی لای درخت‌ها زوزه می‌ک...

Mafias Stepdaughter

پارت : ۳۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط