ᴘᴀʀᴛ 8
ᴘᴀʀᴛ 8
اینو گفت و رفت لنگون دنبالش راه افتادم بدنم خیلی درد میکرد اینم منو دنبال خودش میکشوند
ا/ت : میشه برم اتاقم؟
.. : نه باید بازم کار کنیم
ا/ت : یعنی چی ( با داد )
.. : همینی ک شنیدی
ا/ت : اما
.. : دنبالم بیا
ناچار دنبالش رفتم بازم رفت اتاق همون مردتیکه درو باز کرد و رفت داخل منم همراهش رفتم
.. : همون کاری ک گفتیدو کردم کلی باهاش تمرین کردم
یه نگاه به من انداخت
الکس : خوبه ... ببینم چیزیم یاد گرفتی؟
به من خیره شده بودن الان باید چی بگم؟
ا/ت : آره
الکس : خب پس فردا تمرینای بیشتری داریم
ا/ت : چراااا؟
الکس : چون من میگم حالا ام میتونی بری
ا/ت : میدونی چیه اصلا من میخوام از اینجا برم
خواستم درو باز کنم ک جلومو گرفت
.. : کجا اونوقت؟
ا/ت : به تو چه؟ هوم؟ دیگه هیچ وقت به اینجا بر نمیگردم
.. : اما تو نمیتونی
ا/ت : چرا؟
.. : چون تو وقتی وارد این بازی شدی دیگه راه برگشتی نیست
اینو گفتن و یه چیزی محکم کوبیده شد تو سرم و دیگه هیچی نفهمیدم
........
وقتی چشمامو باز کردم به اطراف نگاه کردم اینجا کجاس؟
از زبان راوی :
دست و پاش به صندلی بسته شده بود توی مکانی همانند استخر بود گیج شده بود نمیدونست باید چیکار کنه با صدای باز شدن دری نگاهش رو به آن سمت دوخت....خودشون بودن
الکس : پس بهوش اومدی
ا/ت : اینجا کجاس؟
الکس : میبینی ک استخره سر پوشیدس
ا/ت : خب برای چی اینجاییم؟
همون طور ک به ا/ت نزدیک تر شد گفت چند دقیقه دیگه خودت میفهمی
ا/ت هیچی نگفت و به کاراشون خیره شد جلوی ا/ت وایساد و تو صورتش خم شد
الکس : گفته بودم ک برای امروز کافی نیست نگفتم؟
گوشه صندلی رو گرفت و کشید سمت یه قسمت ک پر از آب بود
ا/ت : چیکار میکنی؟
الکس : نفس بگیر
ا/ت : چی؟
الکس : گفتم نفس بگیر
ا/ت : ...
الکس : نشنیدی چی گفتم؟ ( با داد )
با دادی ک زد نفس گرفت و منتظر شد تا ببینه ایندفعه چی از جونش میخوان... منتظر بود ک با هولی ک به صندلی داد ا/ت با همون صندلی پرت شد تو آب میخواست دست و پا بزنه ولی دست و پاش بسته بود نمیتونست کاری کنه داشت خفه میشد ...
رسید ته استخر کم کم نفساش بند میومد و چشماش بسته میشد حداقل این میتونست فرصتی باشه برای آزادی از این جهنم...
اینو گفت و رفت لنگون دنبالش راه افتادم بدنم خیلی درد میکرد اینم منو دنبال خودش میکشوند
ا/ت : میشه برم اتاقم؟
.. : نه باید بازم کار کنیم
ا/ت : یعنی چی ( با داد )
.. : همینی ک شنیدی
ا/ت : اما
.. : دنبالم بیا
ناچار دنبالش رفتم بازم رفت اتاق همون مردتیکه درو باز کرد و رفت داخل منم همراهش رفتم
.. : همون کاری ک گفتیدو کردم کلی باهاش تمرین کردم
یه نگاه به من انداخت
الکس : خوبه ... ببینم چیزیم یاد گرفتی؟
به من خیره شده بودن الان باید چی بگم؟
ا/ت : آره
الکس : خب پس فردا تمرینای بیشتری داریم
ا/ت : چراااا؟
الکس : چون من میگم حالا ام میتونی بری
ا/ت : میدونی چیه اصلا من میخوام از اینجا برم
خواستم درو باز کنم ک جلومو گرفت
.. : کجا اونوقت؟
ا/ت : به تو چه؟ هوم؟ دیگه هیچ وقت به اینجا بر نمیگردم
.. : اما تو نمیتونی
ا/ت : چرا؟
.. : چون تو وقتی وارد این بازی شدی دیگه راه برگشتی نیست
اینو گفتن و یه چیزی محکم کوبیده شد تو سرم و دیگه هیچی نفهمیدم
........
وقتی چشمامو باز کردم به اطراف نگاه کردم اینجا کجاس؟
از زبان راوی :
دست و پاش به صندلی بسته شده بود توی مکانی همانند استخر بود گیج شده بود نمیدونست باید چیکار کنه با صدای باز شدن دری نگاهش رو به آن سمت دوخت....خودشون بودن
الکس : پس بهوش اومدی
ا/ت : اینجا کجاس؟
الکس : میبینی ک استخره سر پوشیدس
ا/ت : خب برای چی اینجاییم؟
همون طور ک به ا/ت نزدیک تر شد گفت چند دقیقه دیگه خودت میفهمی
ا/ت هیچی نگفت و به کاراشون خیره شد جلوی ا/ت وایساد و تو صورتش خم شد
الکس : گفته بودم ک برای امروز کافی نیست نگفتم؟
گوشه صندلی رو گرفت و کشید سمت یه قسمت ک پر از آب بود
ا/ت : چیکار میکنی؟
الکس : نفس بگیر
ا/ت : چی؟
الکس : گفتم نفس بگیر
ا/ت : ...
الکس : نشنیدی چی گفتم؟ ( با داد )
با دادی ک زد نفس گرفت و منتظر شد تا ببینه ایندفعه چی از جونش میخوان... منتظر بود ک با هولی ک به صندلی داد ا/ت با همون صندلی پرت شد تو آب میخواست دست و پا بزنه ولی دست و پاش بسته بود نمیتونست کاری کنه داشت خفه میشد ...
رسید ته استخر کم کم نفساش بند میومد و چشماش بسته میشد حداقل این میتونست فرصتی باشه برای آزادی از این جهنم...
۱۲.۵k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.