🔥 جرقه در تابستان
🔥 جرقه در تابستان
🔆 هادی نفسنفس میزد و بریده بریده میگفت: پ...پ...پیدا کردم! گرمای ظهر تابستان، با آتش شور و شوق درونی او همراه شده بود؛ اما بالاخره لیوان آبی که پوریا برایش آورد، کمی آرامش کرد! سعید گفت: حالا درست و حسابی حرف بزن تا بفهمم چی میگی!
🔰 هادی ادامه داد: ببینید، تو خونه نشسته بودم که مادرم، داداشم رو صدا زد و ازش خواست تا بره و براش روغن بخره! دادشم هم شروع کرد به نق زدن که دارم بازی میکنم! اصلا هوا گرمه و کلی #بهانه دیگه! این یه #ایده عالی برای شروع کسب و کار ماست! #سعید و #پوریا کمی گیج شده بودند، #هادی با هیجان ادامه میداد و تلاش میکرد حرفش را برای بچهها توضیح دهد!
⭐ ️همه چیز از یک ماه پیش شروع شده بود، وقتی #پدر سعید از سر ساختمان بازمیگشت، یک راننده بیحواس با او #تصادف کرد و دکترها به پدرش گفتند باید شش ماه کامل استراحت کند تا وضعش بهبود پیدا کند! گرچه سعید درگیر #امتحانات پایان سال پایه نهم بود اما متوجه شد که خانواده، نگران #مشکلات_مالی در این شش ماه هستند. او میدانست که باید کاری انجام دهد تا کمک خانوادهاش باشد، شروع به چرخیدن کرد، مغازهها، کارواشها، دکهها و هرجای دیگر که به ذهنش میرسید را چرخید تا شاید شاگرد بخواهند، حتی به چند ساختمان نیمه کاره هم مراجعه کرد تا #کارگر ساختمانی شود، اما جُثه نحیف و سن پایینش باعث میشد تا او را نپذیرند!
💡 سعید کلافه شده بود! این را دوستانش هم فهمیده بودند؛ رضا، پوریا و هادی نگران او بودند، سعیدی که همیشه در گل کوچیکهای #عصرانه محله، دروازه حریف را گل باران میکرد، این روزها حتی حوصله #بازی هم نداشت! بالاخره پوریا توانست قفل کلام سعید را بشکند و او را به حرف بیاورد که ماجرا چیست؟! سعید میگفت: مشکل پدرم و چرخیدنم برای پیدا کردن کار باعث شده یه سوال همهش تو ذهنم بچرخه، ما سالها درس خوندیم اما چرا حتی یه #مهارت هم نداریم که بشه ازش پول درآورد؟ با این وضعیت در #آینده میخوایم چیکار کنیم؟ چه شغلی انتخاب کنیم؟ اگر قرار نیست تو #مدرسه مهارتی یاد بگیریم کجا قراره اینا رو بهمون آموزش بدن؟
🔻 #کارستون
👇 🏼 برای مطالعه ادامه این داستان میتوانید به آدرس زیر مراجعه کنید
🌐 nojavan.khamenei.ir
🔆 هادی نفسنفس میزد و بریده بریده میگفت: پ...پ...پیدا کردم! گرمای ظهر تابستان، با آتش شور و شوق درونی او همراه شده بود؛ اما بالاخره لیوان آبی که پوریا برایش آورد، کمی آرامش کرد! سعید گفت: حالا درست و حسابی حرف بزن تا بفهمم چی میگی!
🔰 هادی ادامه داد: ببینید، تو خونه نشسته بودم که مادرم، داداشم رو صدا زد و ازش خواست تا بره و براش روغن بخره! دادشم هم شروع کرد به نق زدن که دارم بازی میکنم! اصلا هوا گرمه و کلی #بهانه دیگه! این یه #ایده عالی برای شروع کسب و کار ماست! #سعید و #پوریا کمی گیج شده بودند، #هادی با هیجان ادامه میداد و تلاش میکرد حرفش را برای بچهها توضیح دهد!
⭐ ️همه چیز از یک ماه پیش شروع شده بود، وقتی #پدر سعید از سر ساختمان بازمیگشت، یک راننده بیحواس با او #تصادف کرد و دکترها به پدرش گفتند باید شش ماه کامل استراحت کند تا وضعش بهبود پیدا کند! گرچه سعید درگیر #امتحانات پایان سال پایه نهم بود اما متوجه شد که خانواده، نگران #مشکلات_مالی در این شش ماه هستند. او میدانست که باید کاری انجام دهد تا کمک خانوادهاش باشد، شروع به چرخیدن کرد، مغازهها، کارواشها، دکهها و هرجای دیگر که به ذهنش میرسید را چرخید تا شاید شاگرد بخواهند، حتی به چند ساختمان نیمه کاره هم مراجعه کرد تا #کارگر ساختمانی شود، اما جُثه نحیف و سن پایینش باعث میشد تا او را نپذیرند!
💡 سعید کلافه شده بود! این را دوستانش هم فهمیده بودند؛ رضا، پوریا و هادی نگران او بودند، سعیدی که همیشه در گل کوچیکهای #عصرانه محله، دروازه حریف را گل باران میکرد، این روزها حتی حوصله #بازی هم نداشت! بالاخره پوریا توانست قفل کلام سعید را بشکند و او را به حرف بیاورد که ماجرا چیست؟! سعید میگفت: مشکل پدرم و چرخیدنم برای پیدا کردن کار باعث شده یه سوال همهش تو ذهنم بچرخه، ما سالها درس خوندیم اما چرا حتی یه #مهارت هم نداریم که بشه ازش پول درآورد؟ با این وضعیت در #آینده میخوایم چیکار کنیم؟ چه شغلی انتخاب کنیم؟ اگر قرار نیست تو #مدرسه مهارتی یاد بگیریم کجا قراره اینا رو بهمون آموزش بدن؟
🔻 #کارستون
👇 🏼 برای مطالعه ادامه این داستان میتوانید به آدرس زیر مراجعه کنید
🌐 nojavan.khamenei.ir
۲.۵k
۰۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.