رمان شخص سوم پارت ۷
از خونه اومدین بیرون و سوار ماشینت شدین...آرا رو کنار خودت نشوندی و کمربندشو براش بستی...
ارا« بابا میگه کمربند موقع رانندگی میتونه جون آدم رو نجات بده...»
ماری«معلومه»
لبخندی از کوتیش زدی و به سمت خونت راه افتادین...
...
کلیدو انداختی و وارد شدین آرا بدو بدو رفت و خودش رو روی کاناپه پرت کرد و گفت...
ارا«اینا از مالای خونمون نرم تره»
ماری«اوه...خوشحالم که خوشت اومده» و لباس ها رو از کیف بیرون آوردی...
ارا«خانم معلم...میتونم خانم ماری صداتون کنم...ما که الان توی مهدکودک نیستیم»
ماری«فکر خوبیه...»
ریز خندید و چند پار «خانم ماری» رو زیر لب تکرار کرد!
لباس هاشو تنش کردی و کارای قبل خوابشو انجام دادی...
ماری« خبببب...پرنسس خانوم وقته خوابه»
آرا اومد سمتت و محکم بغلت کرد که تعجب کردی...
ارا«همیشه قلب خواب بابا رو بغل میکردم و اونم لپمو میبوسید...
ازت جدا شد که روی زانو هات نشستی...
ارا«اتفاقی افتاده؟»
ماری«اهوم...حالا که بابا نیست من بوست میکنم... فکر نمیکنم اتفاقی بیوفته» و لپش رو بوس کردی که لپاش قرمز شد و اونم دستاش رو دور گردنت حلقه کرد و گفت...
ارا« ممنون خانم ماری...دوست دارم»
ماری«منم همینطور...شب بخیر پرنسس»
و به سمت اتاق خواب راهنماییش کردی...وقتی از خوابیدنش مطمئن شدی از اتاق بیرون اومدی و روی کاناپه نشستی...
ماری«خدایا این چقد میتونه جیگر باشه...ولی...کاشکی اونم مثل بقیه بچه ها محبت مادری رو حس میکرد» داشتی با خودت فکر میکردی که گوشیت زنگ خورد...رفتی و برداشتی..
ماری«الو؟»
پرستار« الو...خانم پارک ماری؟»
ماری«بله خودم هستم بفرمایین»
پرستار«از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم»
ترسیدی...
ماری«اتفاقی افتاده؟»
پرستار« متاسفانه...آقای جئون غیبشون زده...فکر کردیم که امکان داره همراه شما باشه..»
ماری«چییی؟...الان میام فقط لطفاً شما هم بگردین...»
با عجله و نگرانی از خونه زدی بیرون...از یه سمت نگران ارا بودی چون نمیتونست توی اون خونه تنها باشه و از یه سر هم نگران کوک و همش با خودت غر میزدی و به کادر بیمارستان فحش میدادی (پ.ن:آرام خواهرم💔😂)
ا.ت« مثلاً یکی از مشهور ترین بیمارستانهای کره اس..اونوقت یه بیمارو نمیتونن توی اتاق نگه دارن...جونگ کوک هم که یه جا بند نمیشه»
رسیدی و با عجله وارد بیمارستان شدی...از همون اول اسمش رو صدا میزدی...اول خواستی با فامیلی صداش کنی ولی چون گفته بود وقتی باهاش رسمی حرف میزنی حس میکنه معذبی تصمیم گرفتی اسمشو صدا کنی...
ماری« جونگکوک....جونگکوکککک.....کجایییی؟»
تقریبا نیم ساعت بود که داشتی توی سبزه زاره بیمارستان دنبالش میگشتی...ولی اون فقط یک چهارم کل بیمارستان بود و تو هم یه تنه نمیتونستی....یادت افتاد که بهش زنگ بزنی...سریع گوشیتو برداشتی و شمارشو زدی...
ماری« برداررر...ترو خدا بردااررر...»
کوک« الو؟»
ماری«هووووووووف....کجا بودین تا الان؟...نمیگی نگران میشم؟...چرا توی اتاقت نموندی؟...میدونی چقد دنبالت گشتم؟...اگ بلایی سر....»
حرفت رو شکوند...
کوک« آروم باش...اتفاقی نیفتاده که»
ماری«اینطوری نمیشه...همین الان بگو کجایی»
کوک« اینطوری که نمیتونی پیدام کنی...لوکیشنمو برات میفرستم...»
ماری«اوک»
لوکیشن رو فرستاد و تو سریع رفتی...بعد پنج دقیقه پیداش کردی...از پشت دیدیش که روی یه نیمکت که درختای بلندی دور و برش رو پر کرده بودن نشسته بود...یه حسی داشتی...فکر میکردی که نیمه گمشدتو پیدا کردی...جوری که قلبت از تپش افتاد و آروم شد...یکم دیگه رفتی جلو و از پشت زدی به شونش که سرش رو برگردوند...
کوک«اومدی!»
کنارش نشستی و گفتی« آقای جونگ کوک میدونی همش منو نگران میکنی؟...آخه اینجا رو از کجا پیدا کردی؟...لبخندی زد و گفت
کوک«بابات نگرانیت متاسفم ولی حوصلم سر رفته بود! داشتم قدم میزدم که اینجا رو پیدا کردم!»
ارا« بابا میگه کمربند موقع رانندگی میتونه جون آدم رو نجات بده...»
ماری«معلومه»
لبخندی از کوتیش زدی و به سمت خونت راه افتادین...
...
کلیدو انداختی و وارد شدین آرا بدو بدو رفت و خودش رو روی کاناپه پرت کرد و گفت...
ارا«اینا از مالای خونمون نرم تره»
ماری«اوه...خوشحالم که خوشت اومده» و لباس ها رو از کیف بیرون آوردی...
ارا«خانم معلم...میتونم خانم ماری صداتون کنم...ما که الان توی مهدکودک نیستیم»
ماری«فکر خوبیه...»
ریز خندید و چند پار «خانم ماری» رو زیر لب تکرار کرد!
لباس هاشو تنش کردی و کارای قبل خوابشو انجام دادی...
ماری« خبببب...پرنسس خانوم وقته خوابه»
آرا اومد سمتت و محکم بغلت کرد که تعجب کردی...
ارا«همیشه قلب خواب بابا رو بغل میکردم و اونم لپمو میبوسید...
ازت جدا شد که روی زانو هات نشستی...
ارا«اتفاقی افتاده؟»
ماری«اهوم...حالا که بابا نیست من بوست میکنم... فکر نمیکنم اتفاقی بیوفته» و لپش رو بوس کردی که لپاش قرمز شد و اونم دستاش رو دور گردنت حلقه کرد و گفت...
ارا« ممنون خانم ماری...دوست دارم»
ماری«منم همینطور...شب بخیر پرنسس»
و به سمت اتاق خواب راهنماییش کردی...وقتی از خوابیدنش مطمئن شدی از اتاق بیرون اومدی و روی کاناپه نشستی...
ماری«خدایا این چقد میتونه جیگر باشه...ولی...کاشکی اونم مثل بقیه بچه ها محبت مادری رو حس میکرد» داشتی با خودت فکر میکردی که گوشیت زنگ خورد...رفتی و برداشتی..
ماری«الو؟»
پرستار« الو...خانم پارک ماری؟»
ماری«بله خودم هستم بفرمایین»
پرستار«از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم»
ترسیدی...
ماری«اتفاقی افتاده؟»
پرستار« متاسفانه...آقای جئون غیبشون زده...فکر کردیم که امکان داره همراه شما باشه..»
ماری«چییی؟...الان میام فقط لطفاً شما هم بگردین...»
با عجله و نگرانی از خونه زدی بیرون...از یه سمت نگران ارا بودی چون نمیتونست توی اون خونه تنها باشه و از یه سر هم نگران کوک و همش با خودت غر میزدی و به کادر بیمارستان فحش میدادی (پ.ن:آرام خواهرم💔😂)
ا.ت« مثلاً یکی از مشهور ترین بیمارستانهای کره اس..اونوقت یه بیمارو نمیتونن توی اتاق نگه دارن...جونگ کوک هم که یه جا بند نمیشه»
رسیدی و با عجله وارد بیمارستان شدی...از همون اول اسمش رو صدا میزدی...اول خواستی با فامیلی صداش کنی ولی چون گفته بود وقتی باهاش رسمی حرف میزنی حس میکنه معذبی تصمیم گرفتی اسمشو صدا کنی...
ماری« جونگکوک....جونگکوکککک.....کجایییی؟»
تقریبا نیم ساعت بود که داشتی توی سبزه زاره بیمارستان دنبالش میگشتی...ولی اون فقط یک چهارم کل بیمارستان بود و تو هم یه تنه نمیتونستی....یادت افتاد که بهش زنگ بزنی...سریع گوشیتو برداشتی و شمارشو زدی...
ماری« برداررر...ترو خدا بردااررر...»
کوک« الو؟»
ماری«هووووووووف....کجا بودین تا الان؟...نمیگی نگران میشم؟...چرا توی اتاقت نموندی؟...میدونی چقد دنبالت گشتم؟...اگ بلایی سر....»
حرفت رو شکوند...
کوک« آروم باش...اتفاقی نیفتاده که»
ماری«اینطوری نمیشه...همین الان بگو کجایی»
کوک« اینطوری که نمیتونی پیدام کنی...لوکیشنمو برات میفرستم...»
ماری«اوک»
لوکیشن رو فرستاد و تو سریع رفتی...بعد پنج دقیقه پیداش کردی...از پشت دیدیش که روی یه نیمکت که درختای بلندی دور و برش رو پر کرده بودن نشسته بود...یه حسی داشتی...فکر میکردی که نیمه گمشدتو پیدا کردی...جوری که قلبت از تپش افتاد و آروم شد...یکم دیگه رفتی جلو و از پشت زدی به شونش که سرش رو برگردوند...
کوک«اومدی!»
کنارش نشستی و گفتی« آقای جونگ کوک میدونی همش منو نگران میکنی؟...آخه اینجا رو از کجا پیدا کردی؟...لبخندی زد و گفت
کوک«بابات نگرانیت متاسفم ولی حوصلم سر رفته بود! داشتم قدم میزدم که اینجا رو پیدا کردم!»
۳۴.۶k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.