رمان شخص سوم پارت ۶
بعد از کلی خرید اومدین بیرون!
ماری«هووووف...کل حوقمو خرج کردم»
ارا«به من که خیلی خوش گذشت»
ماری«اهوم...به منم»
و با هم به سمت خونت حرکت کردین...وقتی رسیدین دستو صورت آرا رو شستی و کنار پیش خوان نشوندیش...بعدم گوشیتو برداشتی و به کوک زنگ زدی!
ماری«الو»
کوک«سلام...خوبی؟»
ماری«اره مرسی»
کوک«شماره منو از کجا داری؟»
ماری«فک نمیکردم آرا شمارتو حفظ باشه..» و ریز خنده ای کردی...
کوک«اها...کاری داشتی؟»
ماری«اهوم...من آرا رو اوردم خونه خودم...خواستم که بدونی...نگرانش نباش همه چی بینمون عالیه..
خیلی دختر خوبیه!...»که آرا سرش رو برگردوند و گفت...
ارا« خانم معلم میشه منم با بابام حرف بزنم؟»
ماری« آهوم..»و گوشیتو دست آرا دادی!
ارا« بابا خانم معلم خیلی مهربونه...درست مثل تو باهام رفتار میکنه...تازه قرار شده مثل تو پرنسس صدام کنه.»
کوک«افرین..حواست باشه کاره بدی نکنی پرنسسم...حالا گوشیو بده خانم معلم من باهاش کار دارم!»
ماری«اوو...بله!»
کوک«ا.ت خودمونی حرف بزن...من حس میکنم کناره منو آرا معذبی»
ماری« اوه...نه اصلا...»
کوک« خب...میخواستم بگم من یه آدرس برات میفرستم شب آرا رو ببر اونجا تا بخوابه»
ماری«نه...اون دوست داره باهم باشیم...منم همینطور...شب پیشم میمونه»
کوک«مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟»
ماری«نه اصلا...فقط لباس های آرا برای خوابیدن مناسب نیست...»
کوک« اووو اره...آدرس خونمو برات لوکیشن میکنم میتونی هرچی لازم دارین بردارین!»
ماری« باشه مرسی»
کوک«بای»
و قط کردی
با وسایلی که خریده بودین سوشی و رامیون درست کردین و خوردین...
ماری«ارا...شب قراره پیش من باشی...مشکلی باهاش نداری؟»
ارا«هوووراااا...عالیههههههه» و بالا پایین میپرید...
ماری«پاشو بریم!»
ارا«کجا؟»
ماری«چنتا لباس بردارم برات...اینطوری که نمیتونی بخوابی پرنسس» و خندیدی!
لبخندی زد و گفت«اره...بریم»
...
آرا«من رمز خونمونو بلدم...بزارین من بزنم»
رمزو زد و وارد خونه شدین...
ماری« آرا...کمدت کجاست؟»
ارا«دنبالم بیاین خانم معلم...»
کمدش رو باز کردی و از بین لباس چنتا لباس راحتی انتخاب کردی..
ماری«خب...تموم شد...بریم»
ماری«هووووف...کل حوقمو خرج کردم»
ارا«به من که خیلی خوش گذشت»
ماری«اهوم...به منم»
و با هم به سمت خونت حرکت کردین...وقتی رسیدین دستو صورت آرا رو شستی و کنار پیش خوان نشوندیش...بعدم گوشیتو برداشتی و به کوک زنگ زدی!
ماری«الو»
کوک«سلام...خوبی؟»
ماری«اره مرسی»
کوک«شماره منو از کجا داری؟»
ماری«فک نمیکردم آرا شمارتو حفظ باشه..» و ریز خنده ای کردی...
کوک«اها...کاری داشتی؟»
ماری«اهوم...من آرا رو اوردم خونه خودم...خواستم که بدونی...نگرانش نباش همه چی بینمون عالیه..
خیلی دختر خوبیه!...»که آرا سرش رو برگردوند و گفت...
ارا« خانم معلم میشه منم با بابام حرف بزنم؟»
ماری« آهوم..»و گوشیتو دست آرا دادی!
ارا« بابا خانم معلم خیلی مهربونه...درست مثل تو باهام رفتار میکنه...تازه قرار شده مثل تو پرنسس صدام کنه.»
کوک«افرین..حواست باشه کاره بدی نکنی پرنسسم...حالا گوشیو بده خانم معلم من باهاش کار دارم!»
ماری«اوو...بله!»
کوک«ا.ت خودمونی حرف بزن...من حس میکنم کناره منو آرا معذبی»
ماری« اوه...نه اصلا...»
کوک« خب...میخواستم بگم من یه آدرس برات میفرستم شب آرا رو ببر اونجا تا بخوابه»
ماری«نه...اون دوست داره باهم باشیم...منم همینطور...شب پیشم میمونه»
کوک«مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟»
ماری«نه اصلا...فقط لباس های آرا برای خوابیدن مناسب نیست...»
کوک« اووو اره...آدرس خونمو برات لوکیشن میکنم میتونی هرچی لازم دارین بردارین!»
ماری« باشه مرسی»
کوک«بای»
و قط کردی
با وسایلی که خریده بودین سوشی و رامیون درست کردین و خوردین...
ماری«ارا...شب قراره پیش من باشی...مشکلی باهاش نداری؟»
ارا«هوووراااا...عالیههههههه» و بالا پایین میپرید...
ماری«پاشو بریم!»
ارا«کجا؟»
ماری«چنتا لباس بردارم برات...اینطوری که نمیتونی بخوابی پرنسس» و خندیدی!
لبخندی زد و گفت«اره...بریم»
...
آرا«من رمز خونمونو بلدم...بزارین من بزنم»
رمزو زد و وارد خونه شدین...
ماری« آرا...کمدت کجاست؟»
ارا«دنبالم بیاین خانم معلم...»
کمدش رو باز کردی و از بین لباس چنتا لباس راحتی انتخاب کردی..
ماری«خب...تموم شد...بریم»
۲۱.۵k
۱۳ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.