پارت ۴
پارت ۴
#جویی
هنگ کرده بودم ! من خیلی وقت بود که اون موضوع رو فراموش کرده بودم...
من: ت..تو هم با من میایی !؟ مگه تو اینجا جزء هیئت علمی نیستی
هیون ووک: اره میام ! من همین طوری نمیتونم پایان نامه تورو قبول کنم پایان نامه ات نقص هایی داره! من از اونجا دعوت نامه دادم اگر هم بیام منو سریعا جزء هیئت علمی میکنن ! اتفاقا یه فرصت شد تا توانایی هات رو ببینم ! خودت رو نشون بده جویی!!
متعجب بودم و از یه طرف خوشحال که اجازه داد بهم !
یه عالمه احترام گذاشتم و گفتم بیاد توی خونه ولی بدون اینکه جیزی بگه رفت !
#هیونووک
حتی نفهمید که من ناراحتم ! بهتر که این چیزا رو نمیفهمه ! نمیدونم چرا عاشقش شدم ! ناراحت سوار ماشین شدم و رفتم خونه و یه تحقیق در مورد بی تی اس کردم و لباس هایی که تا الان براشون طراحی شده بود ! نمیدونم چرا من داشتم تحقیق میکردم ! اصلا حواسم به خودم نبود ! فقط نگران اون بودم !
#جویی
خب وسایلم رو جم کردم تموم کت هایی که داشتم ! خیلی زیاد بودن ولی خیلی برام ارزش داشتن ! خب فکر میکردم که باید یه دستیار داشته باشم چون خودم تنهایی نمیتونم ! سومی! نو سومی ! از همه دانشجو هام باهوش تر بود بهش زنگ زدم که اگه میتونه باهام بیاد کره و خلاصه براش همه چیو گفتم ! اولش دو دل بود ولی گفت که باهام میاد بهش قول دادم که پایان نامه اش رو حتما میدم اگه بامن همراه بشه و منو توی این چالش همراهی کنه ! از دانشگاه استعفا دادم و به اون فرستاده زنگ زدم و گفتم که فردا ساعت نه صبح توی فرودگاه میبینیمتون!
بلیت پروازم رو اینترنتی گرفتم و شام خوردم و خوابیدم !
فردا ساعت نه سومی و هیون ووک توی فرودگاه دیدم. به همه دیگه ملحق شدیم و منتظر اون شخص بودم ! اومد و با هم سوار هواپیما شدیم ! بالاخره داشتم پیش پدر و مادرم میرفتم! دلم خیلی براشون تنگ شده بود ! البته چون پدر و مادر من پولدار بودن برام یه خونه جدا برام گرفته بودن ! اصلا فکر نمی کردم که اینطوری پاریس رو ترک کنم تموم برنامه هامو کنسل کردم و اطلاع دادم که میرم کره جنوبی !
#هیونووک
روی صندلی کنارش نشسته بودم. صاف نشسته بود کل پرواز رو ! آه یادم رفته بود اون یه مدل هم بود و دیگه عادت کرده بود! از بغل نگاه صورتش میکردم و داشت به بیرون نگاه میکرد ... ابرو هاش و اون گردنش واقعا عالی و پرفکت بود ! ای کاش یکمی با من گرم بود ! سریعا بهش اعتراف میکردم ! یهو سرشو چرخوند ! هول کردم و سرمو سریعا چرخوندم ! گردنم گرفت ! آهم در اومد !
جویی: ا..استاد !! گردنتون گرفت !!!
خوشحال شدم که حتی یه ذره هم که شده برام ناراحت شد !!
جویی: یکمی ماساژ بدین تا گرفتگیش از بین بره !!
متعجب نگاهش میکردم ! هووف اون هنوزم سرده ! آهه چه انتظاری داشتی انتظار داشتی بیاد و گردنت رو ماساژ بده !! هووف!! 😒
#جویی
هنگ کرده بودم ! من خیلی وقت بود که اون موضوع رو فراموش کرده بودم...
من: ت..تو هم با من میایی !؟ مگه تو اینجا جزء هیئت علمی نیستی
هیون ووک: اره میام ! من همین طوری نمیتونم پایان نامه تورو قبول کنم پایان نامه ات نقص هایی داره! من از اونجا دعوت نامه دادم اگر هم بیام منو سریعا جزء هیئت علمی میکنن ! اتفاقا یه فرصت شد تا توانایی هات رو ببینم ! خودت رو نشون بده جویی!!
متعجب بودم و از یه طرف خوشحال که اجازه داد بهم !
یه عالمه احترام گذاشتم و گفتم بیاد توی خونه ولی بدون اینکه جیزی بگه رفت !
#هیونووک
حتی نفهمید که من ناراحتم ! بهتر که این چیزا رو نمیفهمه ! نمیدونم چرا عاشقش شدم ! ناراحت سوار ماشین شدم و رفتم خونه و یه تحقیق در مورد بی تی اس کردم و لباس هایی که تا الان براشون طراحی شده بود ! نمیدونم چرا من داشتم تحقیق میکردم ! اصلا حواسم به خودم نبود ! فقط نگران اون بودم !
#جویی
خب وسایلم رو جم کردم تموم کت هایی که داشتم ! خیلی زیاد بودن ولی خیلی برام ارزش داشتن ! خب فکر میکردم که باید یه دستیار داشته باشم چون خودم تنهایی نمیتونم ! سومی! نو سومی ! از همه دانشجو هام باهوش تر بود بهش زنگ زدم که اگه میتونه باهام بیاد کره و خلاصه براش همه چیو گفتم ! اولش دو دل بود ولی گفت که باهام میاد بهش قول دادم که پایان نامه اش رو حتما میدم اگه بامن همراه بشه و منو توی این چالش همراهی کنه ! از دانشگاه استعفا دادم و به اون فرستاده زنگ زدم و گفتم که فردا ساعت نه صبح توی فرودگاه میبینیمتون!
بلیت پروازم رو اینترنتی گرفتم و شام خوردم و خوابیدم !
فردا ساعت نه سومی و هیون ووک توی فرودگاه دیدم. به همه دیگه ملحق شدیم و منتظر اون شخص بودم ! اومد و با هم سوار هواپیما شدیم ! بالاخره داشتم پیش پدر و مادرم میرفتم! دلم خیلی براشون تنگ شده بود ! البته چون پدر و مادر من پولدار بودن برام یه خونه جدا برام گرفته بودن ! اصلا فکر نمی کردم که اینطوری پاریس رو ترک کنم تموم برنامه هامو کنسل کردم و اطلاع دادم که میرم کره جنوبی !
#هیونووک
روی صندلی کنارش نشسته بودم. صاف نشسته بود کل پرواز رو ! آه یادم رفته بود اون یه مدل هم بود و دیگه عادت کرده بود! از بغل نگاه صورتش میکردم و داشت به بیرون نگاه میکرد ... ابرو هاش و اون گردنش واقعا عالی و پرفکت بود ! ای کاش یکمی با من گرم بود ! سریعا بهش اعتراف میکردم ! یهو سرشو چرخوند ! هول کردم و سرمو سریعا چرخوندم ! گردنم گرفت ! آهم در اومد !
جویی: ا..استاد !! گردنتون گرفت !!!
خوشحال شدم که حتی یه ذره هم که شده برام ناراحت شد !!
جویی: یکمی ماساژ بدین تا گرفتگیش از بین بره !!
متعجب نگاهش میکردم ! هووف اون هنوزم سرده ! آهه چه انتظاری داشتی انتظار داشتی بیاد و گردنت رو ماساژ بده !! هووف!! 😒
۱۹.۸k
۰۴ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.