^[ ماریبل ]^
^[ ماریبل ]^
پارت : 2
■MARIBELLE■
باند وایت وولف محموله های اسلحه ها رو با خودشون بردن وارد عمارت بزرگ وایت وولف شدن عمارت وایت وولف وسط جنگل بود ...
و پیدا کردن آن عمارت کار اسونی نبود ..
با وارد شدن به عمارت ماشین ما را پارک کردن ..
جمعیت زیادی از افراد آن ها به سمتشون آمدن ...
وایولت از ماشین پیاده شد و در را بست ..
رو به یکی از افراد گفت ..
" محموله ها رو ببرید تو انبار "
" چشم "
وایولت همراه با بقیه دخترا به سمت در بزرگ عمارت حرمت کردن هوا به شدت سرد بود ...
برف همه جا ها را پر کرده بود ...
یونجون و سونگمین با افرادشون محموله ها رو جا به جا میکردن ....
چند نفر در بزرگ عمارت را برای دخترای وایت وولف باز کردن ..
همه به سمت مبل های که وسط سالن گذاشته بود رفتن و روش نشستن دابریا به مبل تکیه داد و چشماش رد بست ...
تی مین رو به بقیه گفت ..
" بنظرتون فلوریا سونگمین رو ببخشه ؟!"
یونجی بی خیال خودش را به مبل تکیه داد و گفت ...
"ولی فلوریا که این جا نیست اگه از حالان بهش بگیم شاید خشمش تا زمانی که از نیویورک میاد کم بشه "
هیلدا گوشه از لبش بالا رفت تک خندای کرد آخه چطور یونجی همچین فکری میکنه ؟
" یونجی ببینم زده به سرت ؟! فکر میکنی اگه حالان بهش بگیم خشمش کم میشه و دیگه چیزی بهمون نمیگه ؟! اون به تنهایی خودش چند تا از باند ها رو نابود کرد ؟!
تنها یه کار رو به ما سپرد و ببین چی شد ! معلومه که به همین اسونی آزمون نمیگذره ..."
هیلدا گفت و اسلحه خود را روی میز گذاشت ..
یونجی به هیلدا نگاه کرد و بعد دوباره نگاهش را ازش گرفت و به رو به رو داد ...
و گفت ..
"
پارت : 2
■MARIBELLE■
باند وایت وولف محموله های اسلحه ها رو با خودشون بردن وارد عمارت بزرگ وایت وولف شدن عمارت وایت وولف وسط جنگل بود ...
و پیدا کردن آن عمارت کار اسونی نبود ..
با وارد شدن به عمارت ماشین ما را پارک کردن ..
جمعیت زیادی از افراد آن ها به سمتشون آمدن ...
وایولت از ماشین پیاده شد و در را بست ..
رو به یکی از افراد گفت ..
" محموله ها رو ببرید تو انبار "
" چشم "
وایولت همراه با بقیه دخترا به سمت در بزرگ عمارت حرمت کردن هوا به شدت سرد بود ...
برف همه جا ها را پر کرده بود ...
یونجون و سونگمین با افرادشون محموله ها رو جا به جا میکردن ....
چند نفر در بزرگ عمارت را برای دخترای وایت وولف باز کردن ..
همه به سمت مبل های که وسط سالن گذاشته بود رفتن و روش نشستن دابریا به مبل تکیه داد و چشماش رد بست ...
تی مین رو به بقیه گفت ..
" بنظرتون فلوریا سونگمین رو ببخشه ؟!"
یونجی بی خیال خودش را به مبل تکیه داد و گفت ...
"ولی فلوریا که این جا نیست اگه از حالان بهش بگیم شاید خشمش تا زمانی که از نیویورک میاد کم بشه "
هیلدا گوشه از لبش بالا رفت تک خندای کرد آخه چطور یونجی همچین فکری میکنه ؟
" یونجی ببینم زده به سرت ؟! فکر میکنی اگه حالان بهش بگیم خشمش کم میشه و دیگه چیزی بهمون نمیگه ؟! اون به تنهایی خودش چند تا از باند ها رو نابود کرد ؟!
تنها یه کار رو به ما سپرد و ببین چی شد ! معلومه که به همین اسونی آزمون نمیگذره ..."
هیلدا گفت و اسلحه خود را روی میز گذاشت ..
یونجی به هیلدا نگاه کرد و بعد دوباره نگاهش را ازش گرفت و به رو به رو داد ...
و گفت ..
"
۶۷۷
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.