38 سال عاشقی
سلام تمام معنای زندگی من!
میدانی یارجان! من فهمیده ام در این دوسال عاشقی، خیلی قوی تر از قبل شده ام.
مثلا تمام دیروز مقابل وسوسه گرفتن شماره ات ایستادم.
مقابل دعوتت برای روز تولدم...
آدم گاهی نیاز دارد روزی که میخواهد شمع 37 سالگی روی کیک تولدش را فوت کند یکنفر را داشته باشد که شانه به شانه اش بین سنگ مزارهای گلستان شهدا قدم بردارد...
و حرف بزند...
آدم در ورودش به 38 سالگی پر است از حرف... واژه... جمله...
و یکی باید باشد تا بشنود...
تصحیح میکنم: تو باید باشی تا بشنوی...
تو باید باشی تا بشنوی چقدر دوستت داشته ام... حتی لحظه ای که به نظرم نامردترین آدم روی زمین بودی...
باید باشی تا برایت بگویم بعد از رفتنت چه اندازه تنهایی من بزرگتر شد...
باید باشی تا بگویم تمام این یکسال نامت پای تمام دعاهای بعد از نماز من بود...
باید باشی تا بگویم من هر روز دلتنگیهایم را تاب دادم، نوازش کردم. خواباندم...
و بگویم من زندگی کردنم را بعد از تو از یاد برده ام...
و یادم نمی آید آدم بعد از جدایی چشمش را که از خواب باز میکند باید سلامهایش را کجا بفرستد؟
و شب بخیرهایش را ایضا...
و به چه کسی میانه روز بگوید:
خسته نباشی عزیزدلم...
من آلزایمر گرفته ام و زندگی کردنم بعد از تو را از یاد برده ام...
راستی چه می گفتم؟
امروز چه روزی بود؟!
38سال قبل انگار خدا تو را نشانم داده بود و من تنها به شوق آغوش تو از حریم امنم جدا شدم و قدم به دنیا گذاشتم...
میبینی یارجان؟!
38سااااال عاشقی...
و من امروز به رسم تمام سالهایی که تولدم را کنار مزار حاج حسین جشن گرفته ام، روی صندلی که اولین بار کنارت نشستم، مینشینم چشم انتظار...
چشم انتظار یارجانی که آمدن را به اندازه رفتن بلد نیست...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
میدانی یارجان! من فهمیده ام در این دوسال عاشقی، خیلی قوی تر از قبل شده ام.
مثلا تمام دیروز مقابل وسوسه گرفتن شماره ات ایستادم.
مقابل دعوتت برای روز تولدم...
آدم گاهی نیاز دارد روزی که میخواهد شمع 37 سالگی روی کیک تولدش را فوت کند یکنفر را داشته باشد که شانه به شانه اش بین سنگ مزارهای گلستان شهدا قدم بردارد...
و حرف بزند...
آدم در ورودش به 38 سالگی پر است از حرف... واژه... جمله...
و یکی باید باشد تا بشنود...
تصحیح میکنم: تو باید باشی تا بشنوی...
تو باید باشی تا بشنوی چقدر دوستت داشته ام... حتی لحظه ای که به نظرم نامردترین آدم روی زمین بودی...
باید باشی تا برایت بگویم بعد از رفتنت چه اندازه تنهایی من بزرگتر شد...
باید باشی تا بگویم تمام این یکسال نامت پای تمام دعاهای بعد از نماز من بود...
باید باشی تا بگویم من هر روز دلتنگیهایم را تاب دادم، نوازش کردم. خواباندم...
و بگویم من زندگی کردنم را بعد از تو از یاد برده ام...
و یادم نمی آید آدم بعد از جدایی چشمش را که از خواب باز میکند باید سلامهایش را کجا بفرستد؟
و شب بخیرهایش را ایضا...
و به چه کسی میانه روز بگوید:
خسته نباشی عزیزدلم...
من آلزایمر گرفته ام و زندگی کردنم بعد از تو را از یاد برده ام...
راستی چه می گفتم؟
امروز چه روزی بود؟!
38سال قبل انگار خدا تو را نشانم داده بود و من تنها به شوق آغوش تو از حریم امنم جدا شدم و قدم به دنیا گذاشتم...
میبینی یارجان؟!
38سااااال عاشقی...
و من امروز به رسم تمام سالهایی که تولدم را کنار مزار حاج حسین جشن گرفته ام، روی صندلی که اولین بار کنارت نشستم، مینشینم چشم انتظار...
چشم انتظار یارجانی که آمدن را به اندازه رفتن بلد نیست...
#الهام_جعفری
#ممنوعه
۱۹.۸k
۰۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.