مردی نسبتا خوشبخت
من اگر بخواهم بميرم
خيلی آهسته خواهم مرد
طوری كه صدای مردنم را كسی نشنود
همانطور كه جدّم
شكم گوزنها را میشكافت
در روزگاری كه چاقو حرمت داشت
و شكار
معصيت نبود
خشكسالی بود و سگها به دنبال سايه میگشتند
مردم
شعرهای آبكی را
با سطل
به خانه میبردند و مینوشيدند
يكی از آنها
كه هر روز از خانه تا مغازهاش
و از مغازه تا خانهاش
با موتورسيكلتی غمگين
از جهنمِ اتوبان میگذشت و
بايد روزی تصادف میكرد و میمرد
روزی تصادف كرد و مُرد
و هيچكدام نفهميدند
كه چرا آفتابِ آنروز
خونِ دماغش بند نمیآمد
و هيچكدامشان نپرسيد
كه در يك صبح نسبتاً روشن
مردي نسبتاً خوشبخت
چرا بايد
كاملاً بميرد؟
كسانی را میشناسم كه هرگز نخنديدهاند
حتي در عكسهاي خانوادگی.
كسانی را میشناسم
كه اگر بگويم باران
نگاهِ پنجره میكنند و میميرند
كسانی را میشناسم كه اگر تلويزيون نبود
از تنهايی دق ميكردند
كسانی را میشناسم
كه از يتيمان و زنان بيوه
دلجويی نمیكنند
و من كه در كودكی اسباببازی نداشتم
نخ بستهام به تشنگیام
تشنگیام را به دنبال خودم میكشم
خون كه میبينم غش میكنم
و نمیدانم
با وجود اين روزهای طولانی
عمر مردم چرا زود به آخر میرسد
برای من
دلكندن از اين ليوانِ آب
از جلای وطن تلختر است
و ديگر با هيچكس حرف نمیزنم
هوا گرم است و حوصلهی مباحثه نيست
من غمگينم
و همينكه بادی خنك به صورتم بوزد
هر حرفی را
قبول میكنم
#حسین_صفا
خيلی آهسته خواهم مرد
طوری كه صدای مردنم را كسی نشنود
همانطور كه جدّم
شكم گوزنها را میشكافت
در روزگاری كه چاقو حرمت داشت
و شكار
معصيت نبود
خشكسالی بود و سگها به دنبال سايه میگشتند
مردم
شعرهای آبكی را
با سطل
به خانه میبردند و مینوشيدند
يكی از آنها
كه هر روز از خانه تا مغازهاش
و از مغازه تا خانهاش
با موتورسيكلتی غمگين
از جهنمِ اتوبان میگذشت و
بايد روزی تصادف میكرد و میمرد
روزی تصادف كرد و مُرد
و هيچكدام نفهميدند
كه چرا آفتابِ آنروز
خونِ دماغش بند نمیآمد
و هيچكدامشان نپرسيد
كه در يك صبح نسبتاً روشن
مردي نسبتاً خوشبخت
چرا بايد
كاملاً بميرد؟
كسانی را میشناسم كه هرگز نخنديدهاند
حتي در عكسهاي خانوادگی.
كسانی را میشناسم
كه اگر بگويم باران
نگاهِ پنجره میكنند و میميرند
كسانی را میشناسم كه اگر تلويزيون نبود
از تنهايی دق ميكردند
كسانی را میشناسم
كه از يتيمان و زنان بيوه
دلجويی نمیكنند
و من كه در كودكی اسباببازی نداشتم
نخ بستهام به تشنگیام
تشنگیام را به دنبال خودم میكشم
خون كه میبينم غش میكنم
و نمیدانم
با وجود اين روزهای طولانی
عمر مردم چرا زود به آخر میرسد
برای من
دلكندن از اين ليوانِ آب
از جلای وطن تلختر است
و ديگر با هيچكس حرف نمیزنم
هوا گرم است و حوصلهی مباحثه نيست
من غمگينم
و همينكه بادی خنك به صورتم بوزد
هر حرفی را
قبول میكنم
#حسین_صفا
۷.۵k
۰۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.