نمی دانم چه می خواهم خدایا

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
ازاین مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه ی من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها



"فروغ فرخزاد"
دیدگاه ها (۶)

دارم تظاهر می کنم که: بردبارمهرچند تاب روزگارم را ندارمشاید ...

کسی به فکر گل ها نیست کسی به فکر ماهی ها نیست کسی نمی خواهد ...

آن داغ ننگ خورده که میخندیدبر طعنه های بیهده،من بودمگفتم: که...

تنهایی هایی وجود دارد که بالا و پایین تمام تنهایی ها هستندو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط