حسودا میگن فوتوشاپه
حسودا میگن فوتوشاپه😂 😂
#پارت۱۸۱
سرمو بالا گرفتم دیدم کیان داره به نزدیک میشه. دستاشو توی جیباش گذاشته بود و با قدمای آروم نزدیکم میشد.
سعی کردم بهش نگاه نکنم. یه جورایی از دستش ناراحت بودم...
_من فرار نمیکنم.
پوزخندی زد و روبروم ایستاد.
_معلومه.
با اخم سرمو بالا گرفتم:
_حرفتو بزن و برو
_مثه تو که حرفتو زدی و رفتی؟
منظورشو فهمیدم و سرمو انداختم پایین. زیر لب گفتم
_اشتباه کردم.راضی شدی؟
روبروم زانو زد و با دستش چونمو آروم گرفت و صورتمو روبروی صورتش قرار داد:
_نه راضی نشدم.
سرمو عقب کشیدم و از جام بلند شدم.خواستم سریع ازونجا دور شدم که یه دفعه مچ دستم کشیده شد .
هوا سرد بود ولی اون لحظه انگار هوا کوره ی آتیش شد...
سینا:سیلورنا
دنبال اون منبع انرژی برای کامل شدن دستگاه بودم.
نمیدونم چرا داشتم کمکش میکردم تا دستگاهو بسازه. یه حسی بهم میگفت اینکارو بکنم. انگار باید اینکارو میکردم.طبق انتظارم هم بچه ها زیاد نیومده بودن. از نگهبانا هم یکی بود و یکی هم نبود.
به نظر راحت میتونستم منبعو بردارم.دم در یه نگهبان چاق بیشتر نبود که اونم مشغول خوردن ساندویچ بود.
کارتو سرسری نشونش دادم و گذشتم. اونم زیاد اهمیت نداد. بعد از غیب شدن کیان و ناظری اونام دیگه سخت گیری قبلو نداشتن.
از راهروی اصلی گذشتم و رسیدم به بخش ابزارهای مهم که از بعضیاشون زیادی محافظت میشد. مثل همین منبع که با یه حرکت ناشیانه ممکن بود کل این آزمایشگاه بره رو هوا.
منبع یه شیئ مکعب مانند بود که ابعادش بیست هم نمیشد. یه مکعب کوچیک و که تقریبا به اندازه ی انرژی بین ستاره ها نیرو تولید میکرد.
(وجود این دستگاه در عصر حاضر نا ممکنه.البته امکانش هست که در آینده چنین چیزی رو بسازن ولی الان بعید میدونم چنین چیزی وجود داشته باشه. شایدم باشه و ما چیزی نمیدونیم!!!)
مشکی بود و از لابه لای ابعادش نورای آبی بیرون زده بودن.
نگاهی به اطراف انداختم و وارد بخشی شدم که فقط و فقط برای ساخت دستگاهای خاص واردش میشدیم.
کارتو روی حسگر ورودی گذاشتم و در باصدای تک بوق کوتاهی باز شد.
اتاق کاملا با رنگ سفید پوشیده شده بود و اشیاع قدرتمند و ارزشمند توی گوی های شیشه ای بزرگ و کوچیک قرر داشتن.
به سمت منبع رفتم و تا خواستم برش دارم در باز شد...
#پارت۱۸۱
سرمو بالا گرفتم دیدم کیان داره به نزدیک میشه. دستاشو توی جیباش گذاشته بود و با قدمای آروم نزدیکم میشد.
سعی کردم بهش نگاه نکنم. یه جورایی از دستش ناراحت بودم...
_من فرار نمیکنم.
پوزخندی زد و روبروم ایستاد.
_معلومه.
با اخم سرمو بالا گرفتم:
_حرفتو بزن و برو
_مثه تو که حرفتو زدی و رفتی؟
منظورشو فهمیدم و سرمو انداختم پایین. زیر لب گفتم
_اشتباه کردم.راضی شدی؟
روبروم زانو زد و با دستش چونمو آروم گرفت و صورتمو روبروی صورتش قرار داد:
_نه راضی نشدم.
سرمو عقب کشیدم و از جام بلند شدم.خواستم سریع ازونجا دور شدم که یه دفعه مچ دستم کشیده شد .
هوا سرد بود ولی اون لحظه انگار هوا کوره ی آتیش شد...
سینا:سیلورنا
دنبال اون منبع انرژی برای کامل شدن دستگاه بودم.
نمیدونم چرا داشتم کمکش میکردم تا دستگاهو بسازه. یه حسی بهم میگفت اینکارو بکنم. انگار باید اینکارو میکردم.طبق انتظارم هم بچه ها زیاد نیومده بودن. از نگهبانا هم یکی بود و یکی هم نبود.
به نظر راحت میتونستم منبعو بردارم.دم در یه نگهبان چاق بیشتر نبود که اونم مشغول خوردن ساندویچ بود.
کارتو سرسری نشونش دادم و گذشتم. اونم زیاد اهمیت نداد. بعد از غیب شدن کیان و ناظری اونام دیگه سخت گیری قبلو نداشتن.
از راهروی اصلی گذشتم و رسیدم به بخش ابزارهای مهم که از بعضیاشون زیادی محافظت میشد. مثل همین منبع که با یه حرکت ناشیانه ممکن بود کل این آزمایشگاه بره رو هوا.
منبع یه شیئ مکعب مانند بود که ابعادش بیست هم نمیشد. یه مکعب کوچیک و که تقریبا به اندازه ی انرژی بین ستاره ها نیرو تولید میکرد.
(وجود این دستگاه در عصر حاضر نا ممکنه.البته امکانش هست که در آینده چنین چیزی رو بسازن ولی الان بعید میدونم چنین چیزی وجود داشته باشه. شایدم باشه و ما چیزی نمیدونیم!!!)
مشکی بود و از لابه لای ابعادش نورای آبی بیرون زده بودن.
نگاهی به اطراف انداختم و وارد بخشی شدم که فقط و فقط برای ساخت دستگاهای خاص واردش میشدیم.
کارتو روی حسگر ورودی گذاشتم و در باصدای تک بوق کوتاهی باز شد.
اتاق کاملا با رنگ سفید پوشیده شده بود و اشیاع قدرتمند و ارزشمند توی گوی های شیشه ای بزرگ و کوچیک قرر داشتن.
به سمت منبع رفتم و تا خواستم برش دارم در باز شد...
- ۱.۰k
- ۰۱ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط