secret love part1 Episode1
#secret_love #part1 #Episode1
یه روز اعصاب خورد کن و کسل کننده دیگه!
مطمئنم هر کسی به جای من بود بهم میگفت دیوونه شدم!
و خب ،حق داشتن!
آرزوی همه این بود که خواهر کوچیک تر کیم نامجون، آیدل معروف کره و دنیا باشه...
ولی زود قضاوت نکنید...
بعد از اینکه نامجون کارش رو تو موسیقی شروع کرد 100 درصد توجه پدر و مادرم به اون اختصاص داده شدن...
ولی اوایل مشکلی با این موضوع نداشتم چون از اول علاقه ای به ترحم و توجه نداشتم و البته اونموقع نامجون زیاد کار نداشت و تا جایی که میتونست با من صحبت میکرد و نمیذاشت احساس تنهایی بکنم البته اگه این کارو نمیکرد هم احساس تنهایی نمیکردم ولی خب، از اینکه برادرم به من اهمیت میداد خوشم میومد.
ولی مشکل اصلی از زمانی شروع شد که بی تی اس حسابی معروف شدن و اونموقع سال های آخر دبیرستان بودم،یعنی بعد از مدتی قرار بود فارغ التحصیل بشم و این باعث شد پدر و مادرم هی بهم گیر بدن و بگن که مثل برادرم دنبال یه کار خوب باشم و معروف بشم و همه ی دنیا منو بشناسن و من هر بار که به اونها گقتم که از شهرت متنفرم اونها گوش ندادن و هر روز همون حرف ها و دعوا ها اعصاب منو خط خطی میکردن و از طرفی نامجون به خاطر مشغله کاریش نمیتونست با من در ارتباط باشه و باعث میشد ناخودآگاه به اینکه برادرم منو فراموش کرده فکر کنم و همهی اینها در نهایت اوضاع رو خراب تر میکردن و من روز به روز افسرده تر میشدم....
این افسردگی به قدری پیش رفت که یه بار قرص برنج خوردم تا خودمو بکشم و از این زندگی لعنتی خلاص بشم ولی از شانش بدم درست وقتی که از حال رفتم مامان و بابام در اتاقو باز کردن و منو به بیمارستانی که روبروی خونمون بود بردن.
اون اتفاق مربوط به چهار سال پیش بود ولی مامان و بابام بخاطر اینکه ذهن نامجون مشغول نشه و "بیجا" نگران نشه؛ هیچی درباره اون اتفاق بهش نگفتن...
بعد از اون اتفاق پدر و مادرم تقریبا منو آدم حساب نمیکردن،تنها کاری که میکردن این بود که هر روز قبل از اینکه تو یه جای نامعلومی گم و گور بشن کمی پول روی میز میزاشتن. وقتی از مدرسه بر میگشتم مامان و بابام تو خونه بودن و بیشتر اوقات حتی اگه ازشون یه سوال غیر ضروری میپرسیدم بهم بی محلی میکردن و طوری رفتار میکردن که انگار اونجا نیستم...
ادامش جا نشد
یه روز اعصاب خورد کن و کسل کننده دیگه!
مطمئنم هر کسی به جای من بود بهم میگفت دیوونه شدم!
و خب ،حق داشتن!
آرزوی همه این بود که خواهر کوچیک تر کیم نامجون، آیدل معروف کره و دنیا باشه...
ولی زود قضاوت نکنید...
بعد از اینکه نامجون کارش رو تو موسیقی شروع کرد 100 درصد توجه پدر و مادرم به اون اختصاص داده شدن...
ولی اوایل مشکلی با این موضوع نداشتم چون از اول علاقه ای به ترحم و توجه نداشتم و البته اونموقع نامجون زیاد کار نداشت و تا جایی که میتونست با من صحبت میکرد و نمیذاشت احساس تنهایی بکنم البته اگه این کارو نمیکرد هم احساس تنهایی نمیکردم ولی خب، از اینکه برادرم به من اهمیت میداد خوشم میومد.
ولی مشکل اصلی از زمانی شروع شد که بی تی اس حسابی معروف شدن و اونموقع سال های آخر دبیرستان بودم،یعنی بعد از مدتی قرار بود فارغ التحصیل بشم و این باعث شد پدر و مادرم هی بهم گیر بدن و بگن که مثل برادرم دنبال یه کار خوب باشم و معروف بشم و همه ی دنیا منو بشناسن و من هر بار که به اونها گقتم که از شهرت متنفرم اونها گوش ندادن و هر روز همون حرف ها و دعوا ها اعصاب منو خط خطی میکردن و از طرفی نامجون به خاطر مشغله کاریش نمیتونست با من در ارتباط باشه و باعث میشد ناخودآگاه به اینکه برادرم منو فراموش کرده فکر کنم و همهی اینها در نهایت اوضاع رو خراب تر میکردن و من روز به روز افسرده تر میشدم....
این افسردگی به قدری پیش رفت که یه بار قرص برنج خوردم تا خودمو بکشم و از این زندگی لعنتی خلاص بشم ولی از شانش بدم درست وقتی که از حال رفتم مامان و بابام در اتاقو باز کردن و منو به بیمارستانی که روبروی خونمون بود بردن.
اون اتفاق مربوط به چهار سال پیش بود ولی مامان و بابام بخاطر اینکه ذهن نامجون مشغول نشه و "بیجا" نگران نشه؛ هیچی درباره اون اتفاق بهش نگفتن...
بعد از اون اتفاق پدر و مادرم تقریبا منو آدم حساب نمیکردن،تنها کاری که میکردن این بود که هر روز قبل از اینکه تو یه جای نامعلومی گم و گور بشن کمی پول روی میز میزاشتن. وقتی از مدرسه بر میگشتم مامان و بابام تو خونه بودن و بیشتر اوقات حتی اگه ازشون یه سوال غیر ضروری میپرسیدم بهم بی محلی میکردن و طوری رفتار میکردن که انگار اونجا نیستم...
ادامش جا نشد
۷.۵k
۰۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.