مست یک دلبر شدم دیوانه گشتم عاقبت

مستِ یک دلبر شدم دیوانه گشتم عاقبت
گردِ شمعش سوختم پروانه گشتم عاقبت

رفتم از دستش بگیرم تا گرفتم پر کشید
آشنـا گفتـم شوم بیگـانـه گشتم عاقبت

در خیـال آن شبی بـودم مـرا مهمان کنـد
غـافل ازخود بودم و بی خانه گشتم عاقبت

در پی ات آواره شـد دل نامسلمانی نکـن
بُگذر از مـن، پیرِ آن فـرزانه گشتـم عاقبت

نازنین میبندم این دفتر گذشت ان فصل ما
با نسیمی می روم افسـانه گشتم عـاقبت.

#
دیدگاه ها (۴)

تا شدم بی خبر از خویش،خبرها دیدمبی خبرشو،که خبرهاست در این ب...

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را تو مرا گنج روانی چ...

کاش لبخندت انحصاری بود...مالِ خودِ خودِ من...چالِ گونه ات را...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط