عشق پنهان
14
#لیسا
من:ولی بچها من از جونگ کوک تشکر کنم اون جون من رو نجات داد
رزی:داد که داد باید از تشکر کنی.
من:اخه ببین رز جونگ کوک من رو از اون جانگ پونگ عوضی هم نجات داد باور میکنی تازه کنارمم خوابید
رزی:ریلی؟نه بابا جونگ کوک مهربون
من:اره منم به همین فکر میکنم
جنی:بچها گذشت میشه فراموش کنید همه چی رو ؟
من:اره راست میگی....
#ایو
اون گوک دو عوضی هم مرد هم نتونست لیسا رو بکشه کوک چرا انقد رو لیسا حساسه الان برام پی ام فرستاده باید ببینمت هه من رو ببینی باش میفهمی اقای کوک زود رفتم دوش گرفتم و شروع کردم به ارایش کردن یه هودی از تو کمدم برداشتم و یه شروال راحت چون دلم ازش شکسته بود لباسام رو یه لباس راحت انتخاب کردم
ویلا یه کوک.....
رفتم تو ویلا که کوک منتظر نگاهم میکرد رفتم جلو سلام کردم و رفتم گوشه ترین جای خونه نشستم
کوک:بیا نزدیک
من:نه راحتم اقایی کوک.
کوک:باهام رسمی حرف نزن خب...
من:اوکی باشه کوکی خوبه
کوک:میشه بپرسم چته؟
من:اره بپرس خیلی خوبم بپرس از اون شب بهم زنگ زدی هان مدونستم عاشق لیسا شدی ولی کوکی منم دوست دارم نامرد...منم عاشقتم.
کوک:نگا کن عزیز دلم ببین هانی تو مال خودمی من لیسا رو فق به چشم یه همکار میبینم.
من:پس چرا اون شب تو تختت بود
کوک:چون یه اتفاق پیش اومد عزیزم بهش فکر نکن.
#لیسا
رفته بودم خونه داشتم تو اتاقم لم میدادم که یهو بم بم مثل یه بمب اومد داخل و با نگرانی و عصبانیت گفت
بم:خوبی چرا گذاشتی بهت شلیک کنه هان دختره نفهم تو باید من رو نگران کنی اول جواب تماس هام رو نمیدی حالا اینجوری میکنی
من:یااااا بمی میشه اینجوری نکنی من هنوزم خوب نشدم
بم:باشه ببخشید حالا خوبی هانی
من:یکم قلبم درد میکنه هیچی نیست
بم:بیب مواضب خودت باش
من:باش بمی مرسی که نگرانمی....
مرسی که هستی داشتیم با بم بم حرف میزدیم که یهو جنی با ترس اومد اومد تو
جنی:ل....ل...یسا ما.....ما...
ادامه دارد.....
#لیسا
من:ولی بچها من از جونگ کوک تشکر کنم اون جون من رو نجات داد
رزی:داد که داد باید از تشکر کنی.
من:اخه ببین رز جونگ کوک من رو از اون جانگ پونگ عوضی هم نجات داد باور میکنی تازه کنارمم خوابید
رزی:ریلی؟نه بابا جونگ کوک مهربون
من:اره منم به همین فکر میکنم
جنی:بچها گذشت میشه فراموش کنید همه چی رو ؟
من:اره راست میگی....
#ایو
اون گوک دو عوضی هم مرد هم نتونست لیسا رو بکشه کوک چرا انقد رو لیسا حساسه الان برام پی ام فرستاده باید ببینمت هه من رو ببینی باش میفهمی اقای کوک زود رفتم دوش گرفتم و شروع کردم به ارایش کردن یه هودی از تو کمدم برداشتم و یه شروال راحت چون دلم ازش شکسته بود لباسام رو یه لباس راحت انتخاب کردم
ویلا یه کوک.....
رفتم تو ویلا که کوک منتظر نگاهم میکرد رفتم جلو سلام کردم و رفتم گوشه ترین جای خونه نشستم
کوک:بیا نزدیک
من:نه راحتم اقایی کوک.
کوک:باهام رسمی حرف نزن خب...
من:اوکی باشه کوکی خوبه
کوک:میشه بپرسم چته؟
من:اره بپرس خیلی خوبم بپرس از اون شب بهم زنگ زدی هان مدونستم عاشق لیسا شدی ولی کوکی منم دوست دارم نامرد...منم عاشقتم.
کوک:نگا کن عزیز دلم ببین هانی تو مال خودمی من لیسا رو فق به چشم یه همکار میبینم.
من:پس چرا اون شب تو تختت بود
کوک:چون یه اتفاق پیش اومد عزیزم بهش فکر نکن.
#لیسا
رفته بودم خونه داشتم تو اتاقم لم میدادم که یهو بم بم مثل یه بمب اومد داخل و با نگرانی و عصبانیت گفت
بم:خوبی چرا گذاشتی بهت شلیک کنه هان دختره نفهم تو باید من رو نگران کنی اول جواب تماس هام رو نمیدی حالا اینجوری میکنی
من:یااااا بمی میشه اینجوری نکنی من هنوزم خوب نشدم
بم:باشه ببخشید حالا خوبی هانی
من:یکم قلبم درد میکنه هیچی نیست
بم:بیب مواضب خودت باش
من:باش بمی مرسی که نگرانمی....
مرسی که هستی داشتیم با بم بم حرف میزدیم که یهو جنی با ترس اومد اومد تو
جنی:ل....ل...یسا ما.....ما...
ادامه دارد.....
۴۷.۸k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.