ادامه داستان داخل کامنتاس
#داستان_زندگی
#عشق_اول
#قسمت_ششم
پیام را که خوندم،لبخندی به دلم نشست. احساس خوشایندی بهم دست داد... یعنی واقعا شایان در مورد چه موضوعی میخواهد صحبت کنه؟احساسم میگفت شایان هم دلبسته ام شده، خدا کند که احساسم با من رو راست باشد.
روی تختم دراز کشیدم وگوشی را روی قلبم گذاشتم و در حالی که به شایان فکر میکردم به خواب عمیقی رفتم.
ساعت پنج بعد از ظهر بود،که بعد از یک دوش، به اتاقم رفتم و لباس هایی را که اماده کرده بودم را ،پوشیدم. یکی از بهترین عطرهام را زدم ،کیفم را برداشتم و پایین رفتم. بابا هنوز خواب بود .ومامان ومهرداد مشغول تماشا کردن تلویزیون بودن. به طرف مامان رفتم وکنارش روی مبل نشستم. مامان نگاهی به من کرد ودوباره به طرف تلویزیون نگاهش را انداخت و با دلخوری گفت:
-داری میری؟؟
دستهای مامان را محکم گرفتم و با صدای آرام ،طوری که مهرداد متوجه بحثمون نشه گفتم:
- مامان قول میدم، همون چیزی که ازم خواستی را انجام بدم. صورتش را بوسه زدم و گفتم:
-به بابا که حرفی نزدی؟
مامان نگاهی به من انداخت وگفت:
-تا حدودی بهش گفتم،ولی بدش نیومد. اون هم مثل تو فکر می کنه شایان ضامن خوشبختیته.فکر میکنه چون پسر برادرشه میتونه روش حساب باز کنه.یادت نره مژگان چی بت میگم، زیاد احساسی نشو. با عقل جلو برو. نزار بعد پشیمون بشی.شنیدی مژگان؟
سرم را پایین گرفتم وگفتم:
-چشم،مامان خوشگلم.
مهرداد که تمام حواسش به تلویزیون بود. متوجه خروجم نشد. از در که خارج شدم و مشغول پوشیدن کفش هام. گوشی موبایلم زنگ خورد. شایان بود، جواب دادم:
-الو مژگان.سلام.
-سلام شایان، خوبی ؟؟
-ممنون مژگان جان ،من متتظرتم ،جلوی در خونتون. بیا که کلی دلم برات تنگ شده.
با شنیدن این جمله از شایان، لبخند ملیحی روی صورتم نشست. خوشحال بودم که اینقدر راحت می تونه به من ابراز علاقه کنه. کاری که من از انجام دادنش عاجز بودم ومجبور بودم این حس را توی سینم پنهان کنم. سریع از خانه خارج شدم، شایان سر کوچه بیرون از ماشین منتظر بود. با دیدن من لبخندی زد و سلام کرد.
نگاهی به شایان انداختم وسلام کردم. شایان با چشمان جذابش نگاهم کرد و گفت:
-مژگان کسی تا حالا بهت گفته بود، چقدر جذاب وزیبایی.
اینبار لبخندی عمیق تر از قبل روی لبم نشست. احساس خوشایندی بمن دست داد.از اینکه اینقدر راحت و بدون مقدمه ابراز علاقه می کرد واقعا خوشحال بودم،کاری که من نمی تونستم انجام بدهم.
شایان اینبار خنده ایی از ته دل کرد وگفت:
-کجایی مژگان،نمیخوای سوار بشی، نکنه تا شب میخوای منو نگاه کنی.
با دستم شالم را مرتب کردم وگفتم :
-چشم الان سوار میشم. سوار اتومبیل که شدیم کل مسیر را با شایان صحبت می کردیم، از خونواده می گفتیم و از خودمون. من گاهی به شایان نگاه میکردم
#عشق_اول
#قسمت_ششم
پیام را که خوندم،لبخندی به دلم نشست. احساس خوشایندی بهم دست داد... یعنی واقعا شایان در مورد چه موضوعی میخواهد صحبت کنه؟احساسم میگفت شایان هم دلبسته ام شده، خدا کند که احساسم با من رو راست باشد.
روی تختم دراز کشیدم وگوشی را روی قلبم گذاشتم و در حالی که به شایان فکر میکردم به خواب عمیقی رفتم.
ساعت پنج بعد از ظهر بود،که بعد از یک دوش، به اتاقم رفتم و لباس هایی را که اماده کرده بودم را ،پوشیدم. یکی از بهترین عطرهام را زدم ،کیفم را برداشتم و پایین رفتم. بابا هنوز خواب بود .ومامان ومهرداد مشغول تماشا کردن تلویزیون بودن. به طرف مامان رفتم وکنارش روی مبل نشستم. مامان نگاهی به من کرد ودوباره به طرف تلویزیون نگاهش را انداخت و با دلخوری گفت:
-داری میری؟؟
دستهای مامان را محکم گرفتم و با صدای آرام ،طوری که مهرداد متوجه بحثمون نشه گفتم:
- مامان قول میدم، همون چیزی که ازم خواستی را انجام بدم. صورتش را بوسه زدم و گفتم:
-به بابا که حرفی نزدی؟
مامان نگاهی به من انداخت وگفت:
-تا حدودی بهش گفتم،ولی بدش نیومد. اون هم مثل تو فکر می کنه شایان ضامن خوشبختیته.فکر میکنه چون پسر برادرشه میتونه روش حساب باز کنه.یادت نره مژگان چی بت میگم، زیاد احساسی نشو. با عقل جلو برو. نزار بعد پشیمون بشی.شنیدی مژگان؟
سرم را پایین گرفتم وگفتم:
-چشم،مامان خوشگلم.
مهرداد که تمام حواسش به تلویزیون بود. متوجه خروجم نشد. از در که خارج شدم و مشغول پوشیدن کفش هام. گوشی موبایلم زنگ خورد. شایان بود، جواب دادم:
-الو مژگان.سلام.
-سلام شایان، خوبی ؟؟
-ممنون مژگان جان ،من متتظرتم ،جلوی در خونتون. بیا که کلی دلم برات تنگ شده.
با شنیدن این جمله از شایان، لبخند ملیحی روی صورتم نشست. خوشحال بودم که اینقدر راحت می تونه به من ابراز علاقه کنه. کاری که من از انجام دادنش عاجز بودم ومجبور بودم این حس را توی سینم پنهان کنم. سریع از خانه خارج شدم، شایان سر کوچه بیرون از ماشین منتظر بود. با دیدن من لبخندی زد و سلام کرد.
نگاهی به شایان انداختم وسلام کردم. شایان با چشمان جذابش نگاهم کرد و گفت:
-مژگان کسی تا حالا بهت گفته بود، چقدر جذاب وزیبایی.
اینبار لبخندی عمیق تر از قبل روی لبم نشست. احساس خوشایندی بمن دست داد.از اینکه اینقدر راحت و بدون مقدمه ابراز علاقه می کرد واقعا خوشحال بودم،کاری که من نمی تونستم انجام بدهم.
شایان اینبار خنده ایی از ته دل کرد وگفت:
-کجایی مژگان،نمیخوای سوار بشی، نکنه تا شب میخوای منو نگاه کنی.
با دستم شالم را مرتب کردم وگفتم :
-چشم الان سوار میشم. سوار اتومبیل که شدیم کل مسیر را با شایان صحبت می کردیم، از خونواده می گفتیم و از خودمون. من گاهی به شایان نگاه میکردم
- ۲.۵k
- ۱۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط