the day i saw you
the day i saw you
part:۷
`آن روز که گفتم دیگر تو را نمیخوام سیاه ترین نوع کفر بود`
new Moon_Stephanie Meyr
وقتی به خونه خودت رسیدی مشغول جمع کردن لباس هات شدی،مدارک و کمی پول هم برداشتی شاید برای اینکه یه مدت توی هتل بمونی کافی بود اما بعد اون چیکار میکردی؟جایی هم وجود نداشت به جز بار که اونم باید یه عالمه کثیف کاری انجام میدادی تو نمیتونستی اینطوری زندگی کنی!از خونه زدی بیرون و چمدانت رو به دنبال خودت کشیدی از داخل خیابون رد میشدی و زوج های جوان رو میدیدی که دست در دست هم خیابون ها رو طی میکردن.به یه کافه کوچیک رسیدی و داخل شدی روی یکی از میز ها نشستی و قهوه ای سفارش دادی دقیقا میز کناری تو یه زوج بودن که با هم میخندیدن.
پسر:بعد از اینجا برات لباس و خوراکی میخرم و تو رو به شهر بازی میبرم
دختر:اگه فکر کردی میتونی من و با اینها گول بزنی درست فکر کردی!
پسر خنده ای کرد و دست دوست دخترش رو گرفت.
پسر:گول زدن چیه عشق همینه نه اینکه طرف رو بگیری بکنی.
از تحلیل این پسر خوشحال شدی بلاخره درست فکر میکرد عشق همین بود دلخوشی های کوچیک آهی کشیدی و پیشخدمت قهوه تو رو آورد.یه پیام برات اومد از طرف سانزو بود`واسه ی فردا زود بیا مدرسه`
آهی کشیدی و تایپ کردی
`فردا نمیتونم بیام مدرسه`
چند ثانیه بعد پیام اومد که نوشته بود `چرا` دوباره تایپ کردی
`چون صاحب خونه م من رو بیرون کرده`
بعد چند دقیقه یه پیام اومد`لوکیشن بفرست`
میدونستی که حرف زدن با اوه فایده نداره پس. لوکیشن رو برای اون فرستادی.نگاهی به دکور اونجا انداختی خوب و دوست داشتنی بود خوب یادته که خواهرت زمانی اینجا کار میکرد و تونسته بود با یکی از قهوه های جادوییش دل سانزو رو ببره...
part:۷
`آن روز که گفتم دیگر تو را نمیخوام سیاه ترین نوع کفر بود`
new Moon_Stephanie Meyr
وقتی به خونه خودت رسیدی مشغول جمع کردن لباس هات شدی،مدارک و کمی پول هم برداشتی شاید برای اینکه یه مدت توی هتل بمونی کافی بود اما بعد اون چیکار میکردی؟جایی هم وجود نداشت به جز بار که اونم باید یه عالمه کثیف کاری انجام میدادی تو نمیتونستی اینطوری زندگی کنی!از خونه زدی بیرون و چمدانت رو به دنبال خودت کشیدی از داخل خیابون رد میشدی و زوج های جوان رو میدیدی که دست در دست هم خیابون ها رو طی میکردن.به یه کافه کوچیک رسیدی و داخل شدی روی یکی از میز ها نشستی و قهوه ای سفارش دادی دقیقا میز کناری تو یه زوج بودن که با هم میخندیدن.
پسر:بعد از اینجا برات لباس و خوراکی میخرم و تو رو به شهر بازی میبرم
دختر:اگه فکر کردی میتونی من و با اینها گول بزنی درست فکر کردی!
پسر خنده ای کرد و دست دوست دخترش رو گرفت.
پسر:گول زدن چیه عشق همینه نه اینکه طرف رو بگیری بکنی.
از تحلیل این پسر خوشحال شدی بلاخره درست فکر میکرد عشق همین بود دلخوشی های کوچیک آهی کشیدی و پیشخدمت قهوه تو رو آورد.یه پیام برات اومد از طرف سانزو بود`واسه ی فردا زود بیا مدرسه`
آهی کشیدی و تایپ کردی
`فردا نمیتونم بیام مدرسه`
چند ثانیه بعد پیام اومد که نوشته بود `چرا` دوباره تایپ کردی
`چون صاحب خونه م من رو بیرون کرده`
بعد چند دقیقه یه پیام اومد`لوکیشن بفرست`
میدونستی که حرف زدن با اوه فایده نداره پس. لوکیشن رو برای اون فرستادی.نگاهی به دکور اونجا انداختی خوب و دوست داشتنی بود خوب یادته که خواهرت زمانی اینجا کار میکرد و تونسته بود با یکی از قهوه های جادوییش دل سانزو رو ببره...
۱۲.۳k
۰۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.