سوکوکو
سـوکـوکـو
«رز خونـی»
«۴»
این درد داره؛
زندگی من درد داره.
بدن من درد داره...
عشق من درد داره!
دستمال رو جلوی دهنم گرفتم و محکم سرفه کردم. درد داشت؛ ولی به زودی این درد هم تموم میشد.
پشت سر هم سرفه کردم، گلوم میسوخت و درد میکرد...
جلوی دهنم رو شستم و توی اینه به خودم نگاه کردم که یهو دیدم پیراهنم خونیه.
دستم رو روی خون ها کشیدم...خون ها جایی ریخته بود که گل هم درون ریهام رشد میکرد!
پیراهن رو با بیحالی عوض کردم و رفتم آژانس.
پشت در، موهام رو درست کردم، یه لبخند زدم و درو با شدت هل دادم.
دازای: سسسلامم
کنیکیدا: دازای...دیر کردی...بازم هم دیر کردییی!
دازای: عوااا کنیکیدا ببخشید مجبور بودم سر راهم به دخترایی که جلوم بودن امضا بدم~
اتسوشی: دازااای سان...خیالات رو وارد واقعیت نکنید
دازای: ضد حاااال
نشستم روی صندلیم و چندتا کاغذ روی میزنم پخش کردم من مثلا دارم کار میکنم. دستم رو روی میز گذاشتم و خوابیدم...
*دو ساعت بعد*
این صدای چیه... لعنتی...
کنیکیدا: دازای احمققق منو خر فرض کردییی!؟
حوصله ی دعوا باهاش رو ندارم..
یه قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم.
دازای: حالا که فکر میکنم من واقعا به قهوه نیاز دارم وگرنه باز خوابم میبره! پس میرم کافه ی پایینننن
سریع رفتم سمت در و قبل اینکه در رو ببندم صدای شروع داد کنیکیدا رو شنیدم که درو بستم و صداش نیومد..
سوار اسانسور شدم و رفتم طبقه ی پایین. وارد کافه شدم و سفارشم رو دادم...
نشستم روی صندلی و شروع کردم به فکر کردن....
اون خوابی که داشتم میدیدم چی بود..؟
*خوابی که دازای موقع چرت زدن توی آژانس دید*
هوا تاریکه...تنها منبع روشنایی ماه و ستاره های توی اسمونن..!
رطوبت هوا رو احساس میکردم. روی پوستم گرما و شرجی بودن هوا و بین انگشت های پام اب سرد رو به وضوح لمس میکردم...
این کیه کنارم...؟ اوه... معشوقه ی عزیزم...
چویا!
دازای: ماه زیباست چویا، اینطور نیست؟
چویا: اره...
به ستاره ها نگاه کردم.. روشنایی هایی که معلوم نیست در چه حالتین!
دازای: چویا... وقتی ما یه ستاره رو نگاه میکنیم، چی ازش می بینیم ؟
چویا: خب...روشنایی؟
دازای: درسته! روشنایی ای که ستاره رو به نماد شادی تبدیل کرده. اما...اون ستاره با ما میلیارد ها سال فاصله داره و کلی طول میکشه که نورش به ما برسه! پس یعنی وقتی ما یه ستاره رو می بینیم ، احتمال داره که اون نور زیبا، سال های پیش مرده باشه و ما فقط نورش رو می بینیم!
به صورت زیباش نگاه کردم، به فکر فرو رفته بود...
چویا: دازای...پس تو یه ستاره ای:)!★
دازای: نتیجه گیری قشنگی بود، ماه کوچولو!
*اتمام خواب*
چی میشد اگه این خواب واقعی بود؟ چی میشد اگه اون واقعا ماه من بود؟ چی میشد اگه من واقعا ستاره ی اون بودم؟
دوباره قفسه ی سینه ام درد گرفت...نباید بهت فکر کنم ماه کوچولو...
«رز خونـی»
«۴»
این درد داره؛
زندگی من درد داره.
بدن من درد داره...
عشق من درد داره!
دستمال رو جلوی دهنم گرفتم و محکم سرفه کردم. درد داشت؛ ولی به زودی این درد هم تموم میشد.
پشت سر هم سرفه کردم، گلوم میسوخت و درد میکرد...
جلوی دهنم رو شستم و توی اینه به خودم نگاه کردم که یهو دیدم پیراهنم خونیه.
دستم رو روی خون ها کشیدم...خون ها جایی ریخته بود که گل هم درون ریهام رشد میکرد!
پیراهن رو با بیحالی عوض کردم و رفتم آژانس.
پشت در، موهام رو درست کردم، یه لبخند زدم و درو با شدت هل دادم.
دازای: سسسلامم
کنیکیدا: دازای...دیر کردی...بازم هم دیر کردییی!
دازای: عوااا کنیکیدا ببخشید مجبور بودم سر راهم به دخترایی که جلوم بودن امضا بدم~
اتسوشی: دازااای سان...خیالات رو وارد واقعیت نکنید
دازای: ضد حاااال
نشستم روی صندلیم و چندتا کاغذ روی میزنم پخش کردم من مثلا دارم کار میکنم. دستم رو روی میز گذاشتم و خوابیدم...
*دو ساعت بعد*
این صدای چیه... لعنتی...
کنیکیدا: دازای احمققق منو خر فرض کردییی!؟
حوصله ی دعوا باهاش رو ندارم..
یه قیافه ی مظلوم به خودم گرفتم.
دازای: حالا که فکر میکنم من واقعا به قهوه نیاز دارم وگرنه باز خوابم میبره! پس میرم کافه ی پایینننن
سریع رفتم سمت در و قبل اینکه در رو ببندم صدای شروع داد کنیکیدا رو شنیدم که درو بستم و صداش نیومد..
سوار اسانسور شدم و رفتم طبقه ی پایین. وارد کافه شدم و سفارشم رو دادم...
نشستم روی صندلی و شروع کردم به فکر کردن....
اون خوابی که داشتم میدیدم چی بود..؟
*خوابی که دازای موقع چرت زدن توی آژانس دید*
هوا تاریکه...تنها منبع روشنایی ماه و ستاره های توی اسمونن..!
رطوبت هوا رو احساس میکردم. روی پوستم گرما و شرجی بودن هوا و بین انگشت های پام اب سرد رو به وضوح لمس میکردم...
این کیه کنارم...؟ اوه... معشوقه ی عزیزم...
چویا!
دازای: ماه زیباست چویا، اینطور نیست؟
چویا: اره...
به ستاره ها نگاه کردم.. روشنایی هایی که معلوم نیست در چه حالتین!
دازای: چویا... وقتی ما یه ستاره رو نگاه میکنیم، چی ازش می بینیم ؟
چویا: خب...روشنایی؟
دازای: درسته! روشنایی ای که ستاره رو به نماد شادی تبدیل کرده. اما...اون ستاره با ما میلیارد ها سال فاصله داره و کلی طول میکشه که نورش به ما برسه! پس یعنی وقتی ما یه ستاره رو می بینیم ، احتمال داره که اون نور زیبا، سال های پیش مرده باشه و ما فقط نورش رو می بینیم!
به صورت زیباش نگاه کردم، به فکر فرو رفته بود...
چویا: دازای...پس تو یه ستاره ای:)!★
دازای: نتیجه گیری قشنگی بود، ماه کوچولو!
*اتمام خواب*
چی میشد اگه این خواب واقعی بود؟ چی میشد اگه اون واقعا ماه من بود؟ چی میشد اگه من واقعا ستاره ی اون بودم؟
دوباره قفسه ی سینه ام درد گرفت...نباید بهت فکر کنم ماه کوچولو...
- ۱۸.۱k
- ۲۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط