دل بریدن به از این عشـق که من می بینم
دل بریدن به از این عشـق که من می بینم
که نه فـرهاد تو هستی و نه من شـیرینم
خسته ام آنقــدر ای ماه که تردیدی نیست
نیست هم صحبت خـوبی که دهد تسکینم
مست از بـاده ی چشمان تو بودن عمــری
خود دلیلی است که کرده است چنین مسکینم
روزهــا می گذرند از پی هم بعد از تــو
هــر قدم ؛ هر نفسم از همه بد می بینم
آرزو می کنم ای خوب که حتی یک شب
تن ِ تب دار تــو آید به ســر بالینم
خستــه از اینـهمه تشویشم و عمــری بی تو
می نشینم که مـــگر مرگ کند تمــکینم
که نه فـرهاد تو هستی و نه من شـیرینم
خسته ام آنقــدر ای ماه که تردیدی نیست
نیست هم صحبت خـوبی که دهد تسکینم
مست از بـاده ی چشمان تو بودن عمــری
خود دلیلی است که کرده است چنین مسکینم
روزهــا می گذرند از پی هم بعد از تــو
هــر قدم ؛ هر نفسم از همه بد می بینم
آرزو می کنم ای خوب که حتی یک شب
تن ِ تب دار تــو آید به ســر بالینم
خستــه از اینـهمه تشویشم و عمــری بی تو
می نشینم که مـــگر مرگ کند تمــکینم
۹۴۱
۱۴ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.