چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part²⁰
توی چشماش..
چشمای کهرباییش..ستاره بارون بود..
جز موقعه ایی که مارکش کرد،و الان،دیگه هیچوقت نتونسته بود چشمای کهربایی الفا رو ببینه.
توی دلش زیبایی اون چشمارو تحسین کرد.
غافل از اینکه الفا،توی چشمای طوسی امگای هلویی روبه روش غرق شده بود.
جونگکوک توی چشماش کهکشان داشت و جیمین،زندگی!
به چشمای امگا که نگاه میکرد زندگی میدید.زیبایی میدید.و این گرگشو بی طاقت کرده بود..
جیمین با حس نزدیک شدن کوک چشماشو بست و به صدای باد که لابه لای درختا میرفت گوش داد.
نمیدونست چرا،ولی منتظر بوسیده شدن از طرف الفای خوش رایحه روبه روش رو داشت.بدون اینکه بخواد به حرفای اضافی که بخشی از مغزش وراجی میکردن گوش بده.
فقط گذاشت تا حس قلبش کل وجودشو بگیره.چیزی که به خوبی پنهان میکرد..اره..عشق..عشق به الفای مو شکلاتی روبه روش..چیزی که از اولین لحظه از الفا دید توی قلبش نشست..
جونگکوک سعی کرد به لبای قرمز و پفکیش که شدیدا بوسیدنی به نظر میرسیدن نگاه نکنه..البته.."سعی کرد".
چقدر از این زاویه امگای هلویی زیباتر بود..
حتی..زیباتر از سولهی..؟
گل های ریزی که چیده بود رو بغل گوشش جا داد و گذاشت موهای صورتی خوش بوش که بوی شامپوی وانیلیش به بینی های تیز کوک میرسید،اروم روی گل بیفته.
و خب کاملا برخلاف قسمت عاقل وجودش با حرص سمت لباش که بهش چشمک میزدن خم شد و بوسیدش.
مک محکمی به لبای شیرینش زد و گاز ریزی از لب پایینش گرفت.
سرش و عقب برد و به جیمین نگاه کرد.
چشماش هنوز بسته بود و گونه های نرم و تپلیش رنگ صورتی به خودشون گرفته بودن.
لبخند محوی زد.
دستشو آروم به صورت تیک وار روی مارک گردنش زد و لب زد:مارکتو که یادت نرفته دال فیس؟ما پیوند ذهنی بینمون برقراره..پس..
دوباره خم شد و نرم لب هاشو بوسید.
به چشمای بازش خیره شد و گفت:اینم چیزی که خواسته بودی..مراقب فندقم باش.
لبخند جذابی زد و از جلوی چشماش محو شد.لعنتیییی محو شدددد!
جیمین تنها خواسته اش اون لحظه این بود که بره و محو بشه.لعنتیییی صدای توی ذهنش رو شنیدد؟
"هاه الهه ماه بدبختتت شدممم..حالا چجوری تو صورتش نگاه کنممم..اییی خداااا"
صورتشو پشت دستاش پنهان کرد و گذاشت گرگ امگاش از شدت خوشحالی غش کنه.
"وایی هنوزم میتونم نرمی لباشو حس کنم..اهییی زده به سرم؟ این چرت و پرتا چیه دارم میگمم"
با دستاش فرضی خودشو باد زد تا هوای خنکی که یه دفعه براش گرم شده بود خنکش کنه.
اصلا این چه چیزی بود تو ذهنش گفت؟
نفس لرزونی کشید..بی عقل که نشده بود..نه..نه..نباید..
با تحکم خطاب به گرگش گفت:اینو یادت نره..تو..حق نداری که..بیشتر عاشقش بشی..فهمیدی؟اون..زن داره..تو نباید..
اروم روی زمین دراز کشید..تنها..بین این همه گرگ چی میکرد؟چرا بازم باید ادامه میداد؟
دستشو روی قفسه سینه اش گذاشت..جای زخمش.
لب زد: هنوزم هوامو داری..مگه نه؟مراقبش هستی مگه نه؟ مراقبش باشیا..اخه..اون تنها امیدمه..
چشماشو بست..هوهوی باد تنهای صدایی بود که به گوش میرسید..
اما..اوه..چی میشد اگه دختر الفا پشت پنجره،شاهد همه چی باشه؟و از شدت ناراحتی که توی قلبش حس کنه بره و خودشو توی حموم بندازه..
خانما اقایون لطفا ارامش خود را حفظ کنید نویسنده بمردهههه🤌🏻🔥🥹
اخرشم ذوق مرگتون کردم حیححح.
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part²⁰
توی چشماش..
چشمای کهرباییش..ستاره بارون بود..
جز موقعه ایی که مارکش کرد،و الان،دیگه هیچوقت نتونسته بود چشمای کهربایی الفا رو ببینه.
توی دلش زیبایی اون چشمارو تحسین کرد.
غافل از اینکه الفا،توی چشمای طوسی امگای هلویی روبه روش غرق شده بود.
جونگکوک توی چشماش کهکشان داشت و جیمین،زندگی!
به چشمای امگا که نگاه میکرد زندگی میدید.زیبایی میدید.و این گرگشو بی طاقت کرده بود..
جیمین با حس نزدیک شدن کوک چشماشو بست و به صدای باد که لابه لای درختا میرفت گوش داد.
نمیدونست چرا،ولی منتظر بوسیده شدن از طرف الفای خوش رایحه روبه روش رو داشت.بدون اینکه بخواد به حرفای اضافی که بخشی از مغزش وراجی میکردن گوش بده.
فقط گذاشت تا حس قلبش کل وجودشو بگیره.چیزی که به خوبی پنهان میکرد..اره..عشق..عشق به الفای مو شکلاتی روبه روش..چیزی که از اولین لحظه از الفا دید توی قلبش نشست..
جونگکوک سعی کرد به لبای قرمز و پفکیش که شدیدا بوسیدنی به نظر میرسیدن نگاه نکنه..البته.."سعی کرد".
چقدر از این زاویه امگای هلویی زیباتر بود..
حتی..زیباتر از سولهی..؟
گل های ریزی که چیده بود رو بغل گوشش جا داد و گذاشت موهای صورتی خوش بوش که بوی شامپوی وانیلیش به بینی های تیز کوک میرسید،اروم روی گل بیفته.
و خب کاملا برخلاف قسمت عاقل وجودش با حرص سمت لباش که بهش چشمک میزدن خم شد و بوسیدش.
مک محکمی به لبای شیرینش زد و گاز ریزی از لب پایینش گرفت.
سرش و عقب برد و به جیمین نگاه کرد.
چشماش هنوز بسته بود و گونه های نرم و تپلیش رنگ صورتی به خودشون گرفته بودن.
لبخند محوی زد.
دستشو آروم به صورت تیک وار روی مارک گردنش زد و لب زد:مارکتو که یادت نرفته دال فیس؟ما پیوند ذهنی بینمون برقراره..پس..
دوباره خم شد و نرم لب هاشو بوسید.
به چشمای بازش خیره شد و گفت:اینم چیزی که خواسته بودی..مراقب فندقم باش.
لبخند جذابی زد و از جلوی چشماش محو شد.لعنتیییی محو شدددد!
جیمین تنها خواسته اش اون لحظه این بود که بره و محو بشه.لعنتیییی صدای توی ذهنش رو شنیدد؟
"هاه الهه ماه بدبختتت شدممم..حالا چجوری تو صورتش نگاه کنممم..اییی خداااا"
صورتشو پشت دستاش پنهان کرد و گذاشت گرگ امگاش از شدت خوشحالی غش کنه.
"وایی هنوزم میتونم نرمی لباشو حس کنم..اهییی زده به سرم؟ این چرت و پرتا چیه دارم میگمم"
با دستاش فرضی خودشو باد زد تا هوای خنکی که یه دفعه براش گرم شده بود خنکش کنه.
اصلا این چه چیزی بود تو ذهنش گفت؟
نفس لرزونی کشید..بی عقل که نشده بود..نه..نه..نباید..
با تحکم خطاب به گرگش گفت:اینو یادت نره..تو..حق نداری که..بیشتر عاشقش بشی..فهمیدی؟اون..زن داره..تو نباید..
اروم روی زمین دراز کشید..تنها..بین این همه گرگ چی میکرد؟چرا بازم باید ادامه میداد؟
دستشو روی قفسه سینه اش گذاشت..جای زخمش.
لب زد: هنوزم هوامو داری..مگه نه؟مراقبش هستی مگه نه؟ مراقبش باشیا..اخه..اون تنها امیدمه..
چشماشو بست..هوهوی باد تنهای صدایی بود که به گوش میرسید..
اما..اوه..چی میشد اگه دختر الفا پشت پنجره،شاهد همه چی باشه؟و از شدت ناراحتی که توی قلبش حس کنه بره و خودشو توی حموم بندازه..
خانما اقایون لطفا ارامش خود را حفظ کنید نویسنده بمردهههه🤌🏻🔥🥹
اخرشم ذوق مرگتون کردم حیححح.
۶.۸k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.