چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part²¹
توی سکوت کرکننده خونه،اروم از پله ها بالا رفت.
همه چی براش گنگ و نامفهوم شده بود.
کاملا اتفاقی،توی راه اتاقش با سولهی برخورد کرد که چشماش قرمز شده بود.
صورتش خسته و بی روح به نظر میومد.
من: خسته نباشی..اونی.خسته ایی؟
دختر آلفا،لبخند محوی زد و اروم سر تکون داد.
سولهی:چیزی نیست موچی.انگار زیاد تو حموم بودم انرژیم تحلیل رفته.
لبخندی به روش پاشید.
من:مو..چی؟
سولهی:اره.تو مثل موچی نرمالو و کیوتی.موهاتم صورتیه و لپای تپلی داری.واقعا بهت میاد!
لبخندش پررنگ تر شد.
من:اوه..اونی..ممنونم..
سولهی با شیطنت زمزمه کرد:خب حالا،یالا با من بیا اشپرخونه که خیلیی گشنمه.بیا باهم بریم عصرونه بخوریم.هوم؟
لب گزید.باهاش عصرونه میخورد؟ مثل اون روز؟
من:ا..اما من که جا..
سولهی وسط حرفش پرید:مخالفت ممنوعه هاااا! فکر میکنی حواسم نیست اصلا به خورد و خوراکت اهمیتی نمیدی؟ ببین موچی بچم باید مثل خودت تپل مپلی باشه هاا اگه حواست نباشه من میدونمو تووو.
خجالت زده نگاهش کرد.
من:خب..چ..چشم.
سولهی لبخند زد: افرین.بیا بریم.
سولهی رو روی صندلی نشوند مشغول درست کردن اسموتی شد.
بعد تزیین کردنش به دست سولهی داد.
کاملا یکدفعه ایی هوس کیک خامه ایی کرد!
لباشو از خجالت گاز گرفت.
من:اممم..میگمم..اونی..م.من..چیزه..کیک خامه نداریم؟
سرشو انداخت پایین.
قهقه سولهی رفت هوا.
سولهی:اه الهه ماه..کیوتی..هوس کردی؟توی یخچال هست.
زیر لب غرغر کرد:اونیی..نخند بم دیگه..خب..به من چه که بچه تون هوس کرده.
سولهی از شدت خنده،اشکاشو پاک کرد و دستش و گرفت و نشوندش روی صندلی.
براش یک قطعه از کیک اورد جلوش گذاشت.
سولهی: بخور بچم جون به لب نشه.
و بازم خندید.
خجالت زده یه تیکه کوچولو توی دهنش گذاشت و از طعم خوبی که توی دهنش پیچید چشماشو بست.
بدنش زوق زوق میکرد و زیر دلش از حس خوب پیچ میخورد.
تیکه های بعدی رو تند تند تموم کرد.
کاملا یکدفعه ایی از درد بدی که توی مارکش پیچید اخی گفت و چنگال از دستش افتاد.
لرزش عجیبی به بدنش افتاده بود و سرش بیشتر و بیشتر درد میگرفت!
مارکش تیر میکشید.
سولهی نگران بهش زل زد: خوبی جیمین؟چیزی شد؟
محکم به میز چنگ زد تا از سر صندلی نیفته.
نمیتونست خوب نفس بکشه. درد توی کل بدنش پیچیده بود و داشت فلجش میکرد.
چی شد؟؟ چرا همچین دردی سراغش اومد؟
چشماشو که بی دلیل اشک میریخت رو سولهی نشون داد.
سولهی با وجود دردی که توی مارک اونم پخش شده بود خودشو بهش رسوند و گفت:لعنتیی خوبی؟کجات درد میکنه؟ جیمیننن؟ میشنوی صدامو؟
تمام مدت فقط لب های سولهی رو میدید که تکون میخورد و صدایی ازش بیرون نمیومد.
خجالت میکشید توی روی دختر الفا از درد مارکش بگه.
من:م..مارک..مارکم..اخخخخ..
محکم به گردنش چنگ زد که گرمی خون رو کف دست حس کرد.
بهت زده نگاه کرد که از جای دندون های نیش جونگکوک روی گردنش دو باریکه خون اروم سر میخورد.
با ته مونده جونش به سولهی نگاه کرد که اونم مثل خودش مارکش خونی بود..
سولهی زیر لب زمزمه کرد: جونگکوک..
و ضربان قلبش ایستاد..
به نظرتون چی شده؟
جونگکوک..یاححححححح🌪🕸
شرط پارت بعد: ۱۵لایک
۸ کامنت
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part²¹
توی سکوت کرکننده خونه،اروم از پله ها بالا رفت.
همه چی براش گنگ و نامفهوم شده بود.
کاملا اتفاقی،توی راه اتاقش با سولهی برخورد کرد که چشماش قرمز شده بود.
صورتش خسته و بی روح به نظر میومد.
من: خسته نباشی..اونی.خسته ایی؟
دختر آلفا،لبخند محوی زد و اروم سر تکون داد.
سولهی:چیزی نیست موچی.انگار زیاد تو حموم بودم انرژیم تحلیل رفته.
لبخندی به روش پاشید.
من:مو..چی؟
سولهی:اره.تو مثل موچی نرمالو و کیوتی.موهاتم صورتیه و لپای تپلی داری.واقعا بهت میاد!
لبخندش پررنگ تر شد.
من:اوه..اونی..ممنونم..
سولهی با شیطنت زمزمه کرد:خب حالا،یالا با من بیا اشپرخونه که خیلیی گشنمه.بیا باهم بریم عصرونه بخوریم.هوم؟
لب گزید.باهاش عصرونه میخورد؟ مثل اون روز؟
من:ا..اما من که جا..
سولهی وسط حرفش پرید:مخالفت ممنوعه هاااا! فکر میکنی حواسم نیست اصلا به خورد و خوراکت اهمیتی نمیدی؟ ببین موچی بچم باید مثل خودت تپل مپلی باشه هاا اگه حواست نباشه من میدونمو تووو.
خجالت زده نگاهش کرد.
من:خب..چ..چشم.
سولهی لبخند زد: افرین.بیا بریم.
سولهی رو روی صندلی نشوند مشغول درست کردن اسموتی شد.
بعد تزیین کردنش به دست سولهی داد.
کاملا یکدفعه ایی هوس کیک خامه ایی کرد!
لباشو از خجالت گاز گرفت.
من:اممم..میگمم..اونی..م.من..چیزه..کیک خامه نداریم؟
سرشو انداخت پایین.
قهقه سولهی رفت هوا.
سولهی:اه الهه ماه..کیوتی..هوس کردی؟توی یخچال هست.
زیر لب غرغر کرد:اونیی..نخند بم دیگه..خب..به من چه که بچه تون هوس کرده.
سولهی از شدت خنده،اشکاشو پاک کرد و دستش و گرفت و نشوندش روی صندلی.
براش یک قطعه از کیک اورد جلوش گذاشت.
سولهی: بخور بچم جون به لب نشه.
و بازم خندید.
خجالت زده یه تیکه کوچولو توی دهنش گذاشت و از طعم خوبی که توی دهنش پیچید چشماشو بست.
بدنش زوق زوق میکرد و زیر دلش از حس خوب پیچ میخورد.
تیکه های بعدی رو تند تند تموم کرد.
کاملا یکدفعه ایی از درد بدی که توی مارکش پیچید اخی گفت و چنگال از دستش افتاد.
لرزش عجیبی به بدنش افتاده بود و سرش بیشتر و بیشتر درد میگرفت!
مارکش تیر میکشید.
سولهی نگران بهش زل زد: خوبی جیمین؟چیزی شد؟
محکم به میز چنگ زد تا از سر صندلی نیفته.
نمیتونست خوب نفس بکشه. درد توی کل بدنش پیچیده بود و داشت فلجش میکرد.
چی شد؟؟ چرا همچین دردی سراغش اومد؟
چشماشو که بی دلیل اشک میریخت رو سولهی نشون داد.
سولهی با وجود دردی که توی مارک اونم پخش شده بود خودشو بهش رسوند و گفت:لعنتیی خوبی؟کجات درد میکنه؟ جیمیننن؟ میشنوی صدامو؟
تمام مدت فقط لب های سولهی رو میدید که تکون میخورد و صدایی ازش بیرون نمیومد.
خجالت میکشید توی روی دختر الفا از درد مارکش بگه.
من:م..مارک..مارکم..اخخخخ..
محکم به گردنش چنگ زد که گرمی خون رو کف دست حس کرد.
بهت زده نگاه کرد که از جای دندون های نیش جونگکوک روی گردنش دو باریکه خون اروم سر میخورد.
با ته مونده جونش به سولهی نگاه کرد که اونم مثل خودش مارکش خونی بود..
سولهی زیر لب زمزمه کرد: جونگکوک..
و ضربان قلبش ایستاد..
به نظرتون چی شده؟
جونگکوک..یاححححححح🌪🕸
شرط پارت بعد: ۱۵لایک
۸ کامنت
۷.۳k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.