پارت ۴
پارت ۴
مینهو : هی بچه اونو بده به من
هان وو : نههههههه نمیدم باید دنبالم بدویی
مینهو : اخه من چجوری با ای وضع بدویم
هان وو با شروع به دویدن کرد و مامانشو با اینکه باردار بود مجبور به دویدنش میکرد
مینهو : هان ووووووووو بیا اینجااااااااا
هان وو : نه نمیام
مینهو : بذار بابات بیاد اخه این چه تربیت کردنیه که بابات کرده
کوک همونطور که دست تهیونگ رو گرفته بود اروم با کلیدی که داشت در رو باز کرد و با این وضع از بی نظمی شکه شد
کوک : مینهووووووو
مینهو : کوک بیا ببین بچهت چیکار کرده
کوک : باز چی شده
مینهو : هان وو بیا بابات اومد
هان ووی ۶ ساله ای که کفگیر مادرش رو گرفته بود اومد و بابای مهربونش رو بغل کرد
هان وو : باباییییییی
کوک : چطوری پسرم
هان وو میخواست سرش رو بالا بیاره که جواب پدرش رو بده که تهیونگ رو دید و شکه شد
هان وو : بابایی این کیه
کوک : که از طرز حرف زدنه پسرش خوشش اومد با خوش رویی تهیونگ رو به پسرش و همسرش معرفی کرد
کوک : ایشون تهیونگه . این چند روز مهمونه مونه
مینهو: چی
تهیونگ تصمیم گرفت خوش رو معرفی کنه
تهیونگ : سلام من تهیونگ
هان وو مثل پدرش خون گرم بود و باهمه زود صمیمی میشد
هان وو : عمو تهیونگگگگگگگگ
تهیونگ از رفتار هان وو خوشهال شد و با نشستنش هم قد هان وو شد
تهیونگ : جونم کوچولو
هان وو تهیونگ رو بغل کرد و جدا شد
مینهو : سلام من مینهو هستم خوشحالم میبینمتون
تهیونگ: منم تهیونگم خوشحلم از دیدنتون
هان وو ذوق زده به تهیونگ گفت
هان وو : عمو تهیونگ میخوام خونمون رو بهت نشون بدم
تهیونگ : حتما
و هان وو تهیونگ رو به اتاق بزرگ خودش کشوند و در اتاقش رو باز کرد و تهیونگ رو به اتاقش دعوت کرد .
هان وو : اینجا اتاقه منه
تهیونگ : خیلی قشنگه
هان وو ذوق زده : واقعا
تهیونگ : بله و با لبخند ، هان وو تهیونگ رو به سمت یه اتاق دیگه برد
هنوز درش رو باز نکرده بود که هان وو گفت
هان وو : اینجا اتاق مامان باباعه هیشکی به جز مامان و بابا درش رو باز نمیکنه
هان وو دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و تا خواست بازش کنه که .........
نظرتون رو بگید
مینهو : هی بچه اونو بده به من
هان وو : نههههههه نمیدم باید دنبالم بدویی
مینهو : اخه من چجوری با ای وضع بدویم
هان وو با شروع به دویدن کرد و مامانشو با اینکه باردار بود مجبور به دویدنش میکرد
مینهو : هان ووووووووو بیا اینجااااااااا
هان وو : نه نمیام
مینهو : بذار بابات بیاد اخه این چه تربیت کردنیه که بابات کرده
کوک همونطور که دست تهیونگ رو گرفته بود اروم با کلیدی که داشت در رو باز کرد و با این وضع از بی نظمی شکه شد
کوک : مینهووووووو
مینهو : کوک بیا ببین بچهت چیکار کرده
کوک : باز چی شده
مینهو : هان وو بیا بابات اومد
هان ووی ۶ ساله ای که کفگیر مادرش رو گرفته بود اومد و بابای مهربونش رو بغل کرد
هان وو : باباییییییی
کوک : چطوری پسرم
هان وو میخواست سرش رو بالا بیاره که جواب پدرش رو بده که تهیونگ رو دید و شکه شد
هان وو : بابایی این کیه
کوک : که از طرز حرف زدنه پسرش خوشش اومد با خوش رویی تهیونگ رو به پسرش و همسرش معرفی کرد
کوک : ایشون تهیونگه . این چند روز مهمونه مونه
مینهو: چی
تهیونگ تصمیم گرفت خوش رو معرفی کنه
تهیونگ : سلام من تهیونگ
هان وو مثل پدرش خون گرم بود و باهمه زود صمیمی میشد
هان وو : عمو تهیونگگگگگگگگ
تهیونگ از رفتار هان وو خوشهال شد و با نشستنش هم قد هان وو شد
تهیونگ : جونم کوچولو
هان وو تهیونگ رو بغل کرد و جدا شد
مینهو : سلام من مینهو هستم خوشحالم میبینمتون
تهیونگ: منم تهیونگم خوشحلم از دیدنتون
هان وو ذوق زده به تهیونگ گفت
هان وو : عمو تهیونگ میخوام خونمون رو بهت نشون بدم
تهیونگ : حتما
و هان وو تهیونگ رو به اتاق بزرگ خودش کشوند و در اتاقش رو باز کرد و تهیونگ رو به اتاقش دعوت کرد .
هان وو : اینجا اتاقه منه
تهیونگ : خیلی قشنگه
هان وو ذوق زده : واقعا
تهیونگ : بله و با لبخند ، هان وو تهیونگ رو به سمت یه اتاق دیگه برد
هنوز درش رو باز نکرده بود که هان وو گفت
هان وو : اینجا اتاق مامان باباعه هیشکی به جز مامان و بابا درش رو باز نمیکنه
هان وو دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و تا خواست بازش کنه که .........
نظرتون رو بگید
۴.۳k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.