یه روز عادی توی کالج آتامان بود.همه ی بچه ها با شور و اشت
یه روز عادی توی کالج آتامان بود.همه ی بچه ها با شور و اشتیاق زیادی به کلاس های جدیدشون می رفتن و از یه دیدار بعد از سه ماه تعطیلی لذت میبردن.
ارسلان:دوسالی بود که توی کالج آتامان درس میخوندم. با بچه ها آماده شدیم رفتیم مدرسه. وقتی رسیدیم ماشین رو تحویل دادیم رفتیم توی کلاس. چیزی نگشته بود که استاد بورا(معلم فارسی)با چند تا داف وارد کلاس شد.
استاد بورا:سلام.سال تحصیلی جدید رو به همگی تبریک میگم.بچه ها امروز چند تا دانش آموز جدید براتون آوردم. امیدوارم خیلی خوب با دوستای جدیدتون رفتار کنید.
اسماشون به ترتیب:دیانا،پانیذ،ژاتیس،مهشاد،عسل،مهدیس،ستایش،ملیکا،مهگل و نیکا هست.
دیانا:یه حس عجیبی بود برامون،چون برای اویل بار بود که توی یه مدرسه خصوصی درس میخوندیم.استاد ما رو به بچه ها معرفی کرد و گفت که هرکی هرجا دوست داره میتونه بشینه.
نیکا رفت میز اول، پانیذ میز دوم، مهشاد میز چهارم، ستایش میز سوم، مهگل میز ششم، ملیکا میز دهم، ژاتیس میز هفتم، مهدیس میز هشتم، عسل هم میز نهم. فقط یه میز خالی بود که اونم میز یازدهم بود . رفتم نشستم و به درس گوش دادم . کلاس که تموم شد با دخترا رفتیم توی کافه و قهوه سفارش دادیم که یهو پسرا اومدن. اصلا متوجه اومدنشون نشدم چون داشتم راجب تکلیفی که استاد بورا داده بود فکر میکردم.
ارسلان:دوسالی بود که توی کالج آتامان درس میخوندم. با بچه ها آماده شدیم رفتیم مدرسه. وقتی رسیدیم ماشین رو تحویل دادیم رفتیم توی کلاس. چیزی نگشته بود که استاد بورا(معلم فارسی)با چند تا داف وارد کلاس شد.
استاد بورا:سلام.سال تحصیلی جدید رو به همگی تبریک میگم.بچه ها امروز چند تا دانش آموز جدید براتون آوردم. امیدوارم خیلی خوب با دوستای جدیدتون رفتار کنید.
اسماشون به ترتیب:دیانا،پانیذ،ژاتیس،مهشاد،عسل،مهدیس،ستایش،ملیکا،مهگل و نیکا هست.
دیانا:یه حس عجیبی بود برامون،چون برای اویل بار بود که توی یه مدرسه خصوصی درس میخوندیم.استاد ما رو به بچه ها معرفی کرد و گفت که هرکی هرجا دوست داره میتونه بشینه.
نیکا رفت میز اول، پانیذ میز دوم، مهشاد میز چهارم، ستایش میز سوم، مهگل میز ششم، ملیکا میز دهم، ژاتیس میز هفتم، مهدیس میز هشتم، عسل هم میز نهم. فقط یه میز خالی بود که اونم میز یازدهم بود . رفتم نشستم و به درس گوش دادم . کلاس که تموم شد با دخترا رفتیم توی کافه و قهوه سفارش دادیم که یهو پسرا اومدن. اصلا متوجه اومدنشون نشدم چون داشتم راجب تکلیفی که استاد بورا داده بود فکر میکردم.
۱۰.۶k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.