گفتن دانشجویی!
گفتن #دانشجویی!
گفتم مگه دانشجوها نمی تونند #عاشق بشند؟!
گفتند چرا اما خرج و دخل یه دانشجو چه طور کفاف یک زندگی رو میتونه بده؟
گفتم خداوندتو قرآن می فرمایند:
از فقر و تنگدستی دختران و پسران در سن ازدواج نگران نباشید و در ازدواجشان بکوشید؛ چرا که اگر فقیر و تنگدست باشند، خداوند آنها را از #فضل خود بی نیاز می سازد: «إِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ» و خداوند قادر به چنین کاری هست؛ زیرا خداوند واسع و علیم است: «وَ اللّهُ واسِعٌ عَلیمٌ».
گفتند:درسته اما برای شروع یک زندگی سرمایه میخواد
چقدر #سرمایه داری؟
دست هامو اوردم جلو و گفتم:
سرمایه من #همت و #پشتکارمه
سرمایه من #ایمان و #اعتقاداتمه
سرمایه من #عزت_نفس و #غرورمه
سرمایه من #مردانگی و #غیرتمه
سرمایه من #عشق و #محبتی که به ایشون دارم
تا توانایی دارم مثل #مولام کار میکنم تا روزی بهترین زندگی رو بسازم...
#صفرم اما یه روز #صد میشم...
اون روز که #صد شدم برای #هزار تلاش میکنم.
#تنبل_نیستم و از تنبلی بدم میاد...
کار کردن برام عار نیست حتی هرکاری باشه...
چون معتقدم انسان های بزرگ با سختی از #صفر به جایی رسیدند.
شکر خدا تنم سالم و نیروی جوانی در بدنم...
من آدم بی عاری نیستم!
خدایی حق میدادم کسی به من دختر نده!
چون جز یه طبع شاعرانه یه حقوق بخور نمیر از فعالیت سر ساختمون و خب یه کار پاره وقت اونم منشی یه دکتر....و درس و #دانشگاه
و البته حمل کردن اسم یتیم.....دیگه چیزی نداشتم از خودم...
بزرگ ترین برادرشون رو کرد به من گفت:
با اینا اومدی خواستگاری؟
سری انداختم پایین و گفتم:
و #توکل_بر_خدا
حس کردم پدرم روبه روم نشسته و لبخند میزنه....
خیلی سخته #خواستگاری بری بدون اینکه پدرت باشه..پدر خیلی وجودش خوبه مثل یک حامی و پشتیبان می مونه!!
تو دلم خدا خدا میکردم یعنی چی میشه!!
چون شنفته بودم این خونواده دختر به همه کسی نمیدندو جریان خواستگارای رد شده و دست خالی...مدام از گوشه ذهنم رد میشد!..
میترسیدم، خدایی دروغ نگم میترسیدم.خونواده بزرگ و به قول خواهرم کله گنده...و من ....به قول بازم خواهرم یک دانشجو ساده
#مبارکه!
با این کلمه تمام رشته افکارم ازهم پاره شد!
حاج آقا تا اون موقع یک کلام حرف نزده بودند و همه سوال ها توسط #پنج تا #اخوی بانو بود...(!!!!)⊙﹏⊙
اشک توی چشمام جمع شد.
یکهو دیدم همه برادرا بهم نگاه کردند!
سکوت پر بود نمیدونستیم یعنی بله یانه....
ترسون و لرزون گفتم:
حاج آقا ، یعنی بله؟!
ریش های سفید و بلند و صورت نورانی...تو چشمام زل و زدو گفت:
گفتی #توکل_به_خدا
گفتم #مبارکه......
پدرم لبخند میزد...میدیدمش...پدرم خوشحال بود.
سیاه نوشت:
از #بانو_سبز اجازه گرفتم تا بنویسم.
من اکثرا #شعر میگم و اسم مستعارم #کیلکین هست.
قدرت نوشتنم به اندازه ایشون نیست!
اجازه گرفتم بنویسم تا جوان های این فضای مجازی بدونند باچه کسی تو زندگی معامله کنند.توی زندگی فقط یک #حرف_زدم.
#توکلم_به_خداست.
#عاشق
#ازدواج
#خواستگاری
#بانوی_سبز
#کیلکین
#توکل_برخدا
#یاعلی
گفتم مگه دانشجوها نمی تونند #عاشق بشند؟!
گفتند چرا اما خرج و دخل یه دانشجو چه طور کفاف یک زندگی رو میتونه بده؟
گفتم خداوندتو قرآن می فرمایند:
از فقر و تنگدستی دختران و پسران در سن ازدواج نگران نباشید و در ازدواجشان بکوشید؛ چرا که اگر فقیر و تنگدست باشند، خداوند آنها را از #فضل خود بی نیاز می سازد: «إِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ» و خداوند قادر به چنین کاری هست؛ زیرا خداوند واسع و علیم است: «وَ اللّهُ واسِعٌ عَلیمٌ».
گفتند:درسته اما برای شروع یک زندگی سرمایه میخواد
چقدر #سرمایه داری؟
دست هامو اوردم جلو و گفتم:
سرمایه من #همت و #پشتکارمه
سرمایه من #ایمان و #اعتقاداتمه
سرمایه من #عزت_نفس و #غرورمه
سرمایه من #مردانگی و #غیرتمه
سرمایه من #عشق و #محبتی که به ایشون دارم
تا توانایی دارم مثل #مولام کار میکنم تا روزی بهترین زندگی رو بسازم...
#صفرم اما یه روز #صد میشم...
اون روز که #صد شدم برای #هزار تلاش میکنم.
#تنبل_نیستم و از تنبلی بدم میاد...
کار کردن برام عار نیست حتی هرکاری باشه...
چون معتقدم انسان های بزرگ با سختی از #صفر به جایی رسیدند.
شکر خدا تنم سالم و نیروی جوانی در بدنم...
من آدم بی عاری نیستم!
خدایی حق میدادم کسی به من دختر نده!
چون جز یه طبع شاعرانه یه حقوق بخور نمیر از فعالیت سر ساختمون و خب یه کار پاره وقت اونم منشی یه دکتر....و درس و #دانشگاه
و البته حمل کردن اسم یتیم.....دیگه چیزی نداشتم از خودم...
بزرگ ترین برادرشون رو کرد به من گفت:
با اینا اومدی خواستگاری؟
سری انداختم پایین و گفتم:
و #توکل_بر_خدا
حس کردم پدرم روبه روم نشسته و لبخند میزنه....
خیلی سخته #خواستگاری بری بدون اینکه پدرت باشه..پدر خیلی وجودش خوبه مثل یک حامی و پشتیبان می مونه!!
تو دلم خدا خدا میکردم یعنی چی میشه!!
چون شنفته بودم این خونواده دختر به همه کسی نمیدندو جریان خواستگارای رد شده و دست خالی...مدام از گوشه ذهنم رد میشد!..
میترسیدم، خدایی دروغ نگم میترسیدم.خونواده بزرگ و به قول خواهرم کله گنده...و من ....به قول بازم خواهرم یک دانشجو ساده
#مبارکه!
با این کلمه تمام رشته افکارم ازهم پاره شد!
حاج آقا تا اون موقع یک کلام حرف نزده بودند و همه سوال ها توسط #پنج تا #اخوی بانو بود...(!!!!)⊙﹏⊙
اشک توی چشمام جمع شد.
یکهو دیدم همه برادرا بهم نگاه کردند!
سکوت پر بود نمیدونستیم یعنی بله یانه....
ترسون و لرزون گفتم:
حاج آقا ، یعنی بله؟!
ریش های سفید و بلند و صورت نورانی...تو چشمام زل و زدو گفت:
گفتی #توکل_به_خدا
گفتم #مبارکه......
پدرم لبخند میزد...میدیدمش...پدرم خوشحال بود.
سیاه نوشت:
از #بانو_سبز اجازه گرفتم تا بنویسم.
من اکثرا #شعر میگم و اسم مستعارم #کیلکین هست.
قدرت نوشتنم به اندازه ایشون نیست!
اجازه گرفتم بنویسم تا جوان های این فضای مجازی بدونند باچه کسی تو زندگی معامله کنند.توی زندگی فقط یک #حرف_زدم.
#توکلم_به_خداست.
#عاشق
#ازدواج
#خواستگاری
#بانوی_سبز
#کیلکین
#توکل_برخدا
#یاعلی
۴.۳k
۲۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.