📚 افتاب در حجاب
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#ادامه_قسمت25
❤#قسمت۲۶
وقتى سکینه در آغوش حسین فرو مى رود... و گریه هایشان به هم پیوند مى خورد و اشکهایشان درهم مى آمیزد،
آه و شیون و فغانى است که از اهل خیمه بر مى خیزد. و تو در حالیکه همه را به صبر و سکوت و آرامش فرامى خوانى خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى...
و نمى دانى که بیشتر براى حسین نگرانى یا براى سکینه. اما اگر هر کدام از این دو جان بر سر این وداع جانسوز بگذارند، این تویى که باید براى وجدان خویش ، علم ملامت بردارى.
گشودن این دو آغوش هم فقط کار توست. دختران دیگر هم سهمى دارند.
این دختران مسلم بن عقیل ، این فاطمه ، این رقیه که به پهناى صورتش اشک مى ریزد....
و لبهایش را به هم مى فشرد تا صداى گریه اش ، جان پدر را نیاشوبد،
اینها هم از این واپسین جرعه هاى محبت ، سهمى مى طلبند.
اگرچه سکوت مى کنند، اگر چه دم بر نمى آورند، اگرچه تقاضایشان را فرو مى خورند.. اما نگاههایشان غرق تمناست.
سکینه را به آغوش مى کشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى تا هم پناه اشکهاى او باشى و هم راه آغوش حسین را براى رقیه گشوده باشى.
براى رقیه ماجرا متفاوت است ...
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت26
براى رقیه ماجرا متفاوت است...
او از جنگ و میدان و دشمن و شهادت ، هنوز چیزى نمى داند.
دخترى که در تمام عمر سه ساله خویش جز مهر و عطوفت ندیده است ،
دخترى که در تلاقى آغوشها، پایش به زمین نرسیده است، چگونه مى تواند با مقوله هایى مثل جنگ و محاصره و دشمن ، آشنا باشد.
او پدر را عازم سفر مى بیند،...
سفرى که ممکن است طولانى هم باشد. اما نمى داند که چرا خبر این سفر، اینقدر دلش را مى شکند، اینقدر بغضش را بر مى انگیزد و اینقدر اشکهایش را جارى مى کند.نمى داند چرا این سفر پدر را اصلا دوست ندارد. فقط مى داند که باید پدر را از رفتن باز دارد. با گریه مى شود، با خنده مى شود،
با شیرین زبانى مى شود، با تکرار کلامهایى که همیشه پدر دوست داشته ، مى شود، با کرشمه هاى کودکانه مى شود، با بوسیدن دستها مى شود،
با نوازش کردن گونه ها مى شود،
با حلقه کردن بازوهاى کوچک ، دور گردن پدر و گذاشتن چشم بر لبهاى پدر مى شود، با هرچه مى شود، او نباید بگذارد، پدر، پا از خیمه بیرون بگذارد.
با هر ترفندى که دخترى مثل رقیه مى تواند، پاى پدرى مثل حسین را سست کند، باید به میدان بیاید....
او که در تمام عمر سه سال خویش ، هیچ خواهش نپذیرفته نداشته است ،
بهتر مى داند که با حسین چه کند تا او را ازاین سفر باز دارد. و این همان چیزى است که تو تاب دیدنش را ندارى...
دیدن جست و خیز ماهى کوچکى بر خاك در تحمل تو نیست.بخصوص اگر این ماهى کوچک ، قلب تو باشد، دردانه تو باشد، رقیه تو باشد.از خیمه بیرون مى زنى....
#ادامه_دارد
♥️#ادامه_قسمت25
❤#قسمت۲۶
وقتى سکینه در آغوش حسین فرو مى رود... و گریه هایشان به هم پیوند مى خورد و اشکهایشان درهم مى آمیزد،
آه و شیون و فغانى است که از اهل خیمه بر مى خیزد. و تو در حالیکه همه را به صبر و سکوت و آرامش فرامى خوانى خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى...
و نمى دانى که بیشتر براى حسین نگرانى یا براى سکینه. اما اگر هر کدام از این دو جان بر سر این وداع جانسوز بگذارند، این تویى که باید براى وجدان خویش ، علم ملامت بردارى.
گشودن این دو آغوش هم فقط کار توست. دختران دیگر هم سهمى دارند.
این دختران مسلم بن عقیل ، این فاطمه ، این رقیه که به پهناى صورتش اشک مى ریزد....
و لبهایش را به هم مى فشرد تا صداى گریه اش ، جان پدر را نیاشوبد،
اینها هم از این واپسین جرعه هاى محبت ، سهمى مى طلبند.
اگرچه سکوت مى کنند، اگر چه دم بر نمى آورند، اگرچه تقاضایشان را فرو مى خورند.. اما نگاههایشان غرق تمناست.
سکینه را به آغوش مى کشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى تا هم پناه اشکهاى او باشى و هم راه آغوش حسین را براى رقیه گشوده باشى.
براى رقیه ماجرا متفاوت است ...
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت26
براى رقیه ماجرا متفاوت است...
او از جنگ و میدان و دشمن و شهادت ، هنوز چیزى نمى داند.
دخترى که در تمام عمر سه ساله خویش جز مهر و عطوفت ندیده است ،
دخترى که در تلاقى آغوشها، پایش به زمین نرسیده است، چگونه مى تواند با مقوله هایى مثل جنگ و محاصره و دشمن ، آشنا باشد.
او پدر را عازم سفر مى بیند،...
سفرى که ممکن است طولانى هم باشد. اما نمى داند که چرا خبر این سفر، اینقدر دلش را مى شکند، اینقدر بغضش را بر مى انگیزد و اینقدر اشکهایش را جارى مى کند.نمى داند چرا این سفر پدر را اصلا دوست ندارد. فقط مى داند که باید پدر را از رفتن باز دارد. با گریه مى شود، با خنده مى شود،
با شیرین زبانى مى شود، با تکرار کلامهایى که همیشه پدر دوست داشته ، مى شود، با کرشمه هاى کودکانه مى شود، با بوسیدن دستها مى شود،
با نوازش کردن گونه ها مى شود،
با حلقه کردن بازوهاى کوچک ، دور گردن پدر و گذاشتن چشم بر لبهاى پدر مى شود، با هرچه مى شود، او نباید بگذارد، پدر، پا از خیمه بیرون بگذارد.
با هر ترفندى که دخترى مثل رقیه مى تواند، پاى پدرى مثل حسین را سست کند، باید به میدان بیاید....
او که در تمام عمر سه سال خویش ، هیچ خواهش نپذیرفته نداشته است ،
بهتر مى داند که با حسین چه کند تا او را ازاین سفر باز دارد. و این همان چیزى است که تو تاب دیدنش را ندارى...
دیدن جست و خیز ماهى کوچکى بر خاك در تحمل تو نیست.بخصوص اگر این ماهى کوچک ، قلب تو باشد، دردانه تو باشد، رقیه تو باشد.از خیمه بیرون مى زنى....
#ادامه_دارد
۱۰.۸k
۰۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.