رمان حامیم
رمان حامیم
پارت ۳۹
یک ماه بعد...
دیانا: بچه ها امشب تولد فریده من میرم بیرون یکم وسیله بگیرم
باران: بیام باهات؟
دیانا: نه میرم خودم
(ساعت: ۹ و نیم شب)
از زبان دیانا:
توی راه همش حس بدی داشتم حس میکردم ینفر داره تعقیبم میکنه ولی از ترس حتی جرعت نکردم پشت سرمو نگاه کنم وقتی از قنادی اومدم بیرون یه مردی که پشتش ب من بود با لباس مشکی وایساده بود جلوی قنادی یهو برگشت سمت من و دیدم علیه
علی: دیانا وایسا میخوام باهات حرف بزنم
دیانا: من با تو هیچ حرفی ندارم برو کنار
علی: اگه نرم کنار؟
دیانا: بسه بزار برم کار دارم زشته
علی: میبینم زبون دراز شدی
دیانا: بس کن نزار داد بکشم
علی: باشه بابا
دیانا: برو کنار
علی: بیا بریمتو ماشین یکم باهات حرف بزنم میرم
دیانا: بسکن بزار برم من باهات حرفی ندارم
علی: ۵ دیقه باهات حرف دارم
دیانا: زشته علی اینجا همه میشناسنمنو
علی: بخاطر همین میگم بریم تو ماشین
دیانا: ماشینت کجاست؟
علی: اینجاس ولی میریم دور میزنیم
دیانا: ول کن علی بزار برم
علی: ۵ دیقه فقط
دیانا: خیل خب بریم
ادامه دارد...
پارت ۳۹
یک ماه بعد...
دیانا: بچه ها امشب تولد فریده من میرم بیرون یکم وسیله بگیرم
باران: بیام باهات؟
دیانا: نه میرم خودم
(ساعت: ۹ و نیم شب)
از زبان دیانا:
توی راه همش حس بدی داشتم حس میکردم ینفر داره تعقیبم میکنه ولی از ترس حتی جرعت نکردم پشت سرمو نگاه کنم وقتی از قنادی اومدم بیرون یه مردی که پشتش ب من بود با لباس مشکی وایساده بود جلوی قنادی یهو برگشت سمت من و دیدم علیه
علی: دیانا وایسا میخوام باهات حرف بزنم
دیانا: من با تو هیچ حرفی ندارم برو کنار
علی: اگه نرم کنار؟
دیانا: بسه بزار برم کار دارم زشته
علی: میبینم زبون دراز شدی
دیانا: بس کن نزار داد بکشم
علی: باشه بابا
دیانا: برو کنار
علی: بیا بریمتو ماشین یکم باهات حرف بزنم میرم
دیانا: بسکن بزار برم من باهات حرفی ندارم
علی: ۵ دیقه باهات حرف دارم
دیانا: زشته علی اینجا همه میشناسنمنو
علی: بخاطر همین میگم بریم تو ماشین
دیانا: ماشینت کجاست؟
علی: اینجاس ولی میریم دور میزنیم
دیانا: ول کن علی بزار برم
علی: ۵ دیقه فقط
دیانا: خیل خب بریم
ادامه دارد...
۴.۴k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.